حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

یوسف پیامبر

مثل یک کابوس ما را به رویا می بری

پشت ردت تا کجا ما را به هر جا می بری

باز هم دعوت به طوفان کن ما را اما بدان

من دلم دریاست دریا را به دریا می بری

من شبیه یوسفم راه سقوطم چاه نیست

چون بیاندازی در چاه بالا می بری

دلخوشم گر دل به غیر از من به هر کس باختی

بردنی ها را فقط از سینه ما می بری

با همان یک حرکت اول نگاهم مات بود

ماتم از اینکه پس از یک عمر حالا می بری

خداوندا

خداوندا؛

تو می گویی که انسان را به نفس پاک جان دادی

و او رابر خلایق اشرفش کردی

تو حوران را به یاری وی در افکندی

و گفتی ای پری و جن به وی سر خم کنید

اکنون که در او روح حق جاریست.

خداوندا؛

تو می گویی که شیطان را زدرگاه خودت راندی 

و او را لعن فرمودی

بدین علت که وی حاضر نشد ییشانیش را بر زمین ساید و آدم را کند سجده

ولی این آدم خاکی که تو آن عزتش دادی، 

همان یک لحظه اول که در جنت فرود آمد ،

به سیبی کال و بی ارزش 

هوس در جان وی افتاد.

بدینسان شد که تو آنرا زخود راندی،

زمین را منزلش کردی،

خداوندا؛

ولیکن آدم خاکی،

زمین را هم به خون افکند

برادر را برادر کشت

و دستان به خون آغشته ی قابیل،

نشان اولین خونخواری ما گشت.

خداوندا؛

نمی دانم که می دانستی آن روز

که کیست این آدم خاکی

نمی دانم که می دانستی این آدم برادر می کشد روزی !

شرف می بخشد این آدم به حیوانات دریوزی!

نه شیری شیر می درد،نه گرگی گرگ دیگر را،

ولیکن آدم خاکی،

نه تنها آدم دیگر،که می درد برادر را!

خداوندا؛

نمی دانم که می دانستی این انسان ،

به شهوت بنده می گردد،

و چون حیوان لایعقل،

به خواهر دست می یازد.

نمی دانم که می دانستی این انسان،

چنان مغرور می گردد 

که بر تخت تو بنشیند و خود را ذات حق بیند.

نمی دانم که می دانستی این انسان،

چنان تبعیض می ورزد 

که اینجا کاخ زرین بینی و آنجا کوخ ویران را،

به یک جا سفره ای رنگین تر از رنگین کمان بینی 

و قدری آنطرف تر سفره های خالی از نان را.

خداوندا؛

همی دانم که می دانستی اینها را 

و من این نکته می دانم که دانایی و رحمانی.

تو خود واقف بر اسراری و من یک بنده هیچم،

و می دانم که می دانی و می بینی خطای نوع انسان را

ولیکن؛

سخت خاموشی....

خدای آزادگان

ساقیا جام الست و شراب را بگویید

نای و تاب از برم برفته غسال را بگوئید

ساقیا قیل و قال زندگیم چون توئی 

عرش کبریایم در زمره جهانم چون توئی

ساقیا چه گویم که قاصری زبانم بود 

خود گفتی که ما ناتوان و قصوری از ما بود

ساقیا جام می ده که مستم کنی

بی حال و عارف و از خود به خود وصلم کنی

زندگی ما چون خاطره ایست که بر برگه های این تاریخ نوشته می شود گویی ما واقعه و خدای ما مورخ گشته ! زندگی ما چون لحظه ای فانی بر پوشش آدمی نقش بسته که شاید وجود آدمی را ارزش نهد که در این وانفسا ارزیاب خدای ما خواهد شد! زندگی چون بومه نقاشی با قلم های به جنس آدمی منقوش می گردد که حتم است روزی در نمایشگاهی جلوه قیاس گردد و اینک...

روزی انسان زیر یوغ ورق های تاریخ دست و پنجه می گستراند و آرزوی آزادگی را در دل می پروارند...

و روزی انسان این ملک خاکی، آرزوی پادشاهی  حصار طبیعت را در اذهان خویش می پروراند...

هر دو به یک باشند، یکی آرزوی رهایی و دیگری آرزوی دلدادگی، یکی خواستار سنایی و دیگری افکار پادشاهی. این سلطه گری و سلطه زدایی عادت افکار عموم باشد چرا که انسان آزاده است و تاب اسیری نپندارد. چرا که انسان آرمانی است و تاب اسارت ندارد.براستی چه لذتی دارد رسیدن به ثمره سالها تلاش وامید و دلدادگی. براستی چه لذتی دارد شاهد آرمان گرایی خویش باشی...

آری شادی در زمره به پائین کشاندن کوخ نشینان بسی خوشایندست. آنقدر مسرت آمیز باشد که سال ها سال ها صحبت از آن به نغیر جلوگاه در آید و هر روز وام دار تازگی صحبت ز آن باشد.روزی که انسان خواست و توانست را باید به لعاب طلای  عیارین بنگاشت که :

زمره اهریمن ز افکار دوستی پاک شد

ز حق و حقیقت ملک ما مصلوب  ارباب شد

الا ای دوست محبت گر، بنواز نی ز رندی و دوستی 

که سرزمین ما به گل و گلستان  پیشکش قدوم ارباب شد

هبوط آزادگی بر آزادگان پارسی مبارک باد.

نامه 2

مدیریت املاک آسمانی و ربانی: خداوند عزو جل

با سلام

          احتراما به استحضار می رساند اینجانب یوسفت با تو سخن می گوید. آری گله بسیار است و شرمساری بی کران. دادار کبریا مانند همیشه من را مبهوت لطف خود نمودی و بی هیچ چو ن و چرا مرا به وادی عاشقی خود رخصت نمودی. چندی پیش مرا کسالت دنیوی چاره شد و علی رغم شخصیت والا مقام خویشتن، این بنده و عبد وادی شما به گزند نیش های زهراگین و خشم آلود دنیای شما مبتلا گشت و تیماری آن خشم خویشتن را فراتر نهاد و کسالت را ولو به دقایقی دچار شد. خدمت جنابتان عرض نموده بودم که مرا باکی زین دنیای پر خشم و زهرآگین تو نیست چرا که ارتباط من به منشاء این دنیاست. زین کلام بیهوده سر جنابتان را به درد نخواهم آورد که خود بهتر و مهتر واقف شروط ممکن خواهی بود اما لازم بدیدم که عارضه حال، حکم من باشد و ثبوت افکار تعالی یوسفت حکم شما را به ضمانت در جیب دارد.

کنونی که در محضر جنابتان هستم احوالی خوش، آرزوی در دسترس و ثباتی قابل ستودن در تار و پودم جاری است. امید است که حضور شما در انوار زندگی بنده بسیار پر تلولو باشد.

دوستدار همیشگی شما

یوسفت

یعقوب نبی

پدر عزیر نامت جاودانه باد...

آرزوی آن دارم که سایه ات چون درخت فردوس مستدام و حرم نفس هایت نوید بخش زندگی من نو رسیده این دوران باشد...

آرزوی آن دارم که بر فراز فرش کبریا و تکیه بر میکده دوست، مست و خرابات در بر دوست گردی...

و آنگاه

آرزوی آن دارم که در سرسرای هستی نباشد برای تو آرزویی نارسیده

تاجدار من سلام بر صبحت و سپاس از لطفت  که باز مرا به لطف دیدار عزیز مسّنا گرداندی

از سوی دوردانه ات: یوسف

نسل آفتاب

بگذار سرنوشت هر راهی که می خواهد برود،راه من جداست

بگذار این ابرها تا می توانند ببارند.... چتر من خداست

بگذار چون ابر بهاری شادمان باشم، سهم من سواست

بگذار درد و دل عاشقی گویم، سنگ من هواست

بگذار قصه ی لیلی در پی مجنونی گویم، شعر من بی منتهاست

بگذار قصه ی عاشقی علی در بر زهرای نبی گویم، سرشت من صفاست

بگذار صحبت از عقد گل در گلستان گویم، صحبت از کبریاست

بگذار تمجید از بوی عطر ساقی گویم، صحبت از  عاشقاست

بگذار عاشقانه گویم، صحبت از تبریک وصال عرفاست

زین سو و زین کلام ، قاصری زبان به میان آید و به تمثال نغیر موجود، ضعف ابوالبشر به عرصه حضور کشانیده خواهد شدو واقعیت حسن الوصال علی و زهرای اطهر به شایسته به رشته تحریر نخواهد آمد. زین شرایط یک می توان گفت و یک می توان پنداشت که :

سرزمین مکه زین خبرمبهوط و هم در نا ز شد

از حرا درهای رحمت یک به یک جمگلی باز شد 

شام میلاد و زینت حق، کلام الله شد

علی احمد داماد رسول الله شد

امشب زین خبر، ما و شما در نازیم

ساز ما کوک و امشب ساز یار می نوازیم

ساقی و می و مست و خرابات جملگی در راه است

دیوانه ام و عاشق ، من جملگی بهلول کلام در راه است

تاجدارم چه کنم کین کلام زین شوق مضاعف قاصر م

ببخش بر من قاصری در ذات و امید به هبوط تو ناصرم

ساقیا بنوش جام می و مستی و دیوانه شو

کاین روز صورت حق در وصال علی آشکار بشو

ای امت واحد زتو تهنیت مبعوث کنم

تو را به وصال علی و بتول، دعوت قدوس کنم

گل مریم

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

شکر خدا حاوی دلی چون آئینه دل باشی

گر نه حکمی است داغدار زاو

ثمره تاج  و تخت زکریا باشی

گفته بودم نازدار گل باشم

نی برای گل سی خود گلستان باشی

گفته بودم زمره اهورائی خود دمشی باید

ز نوای کرنش و خمش دوست، افسون باشی

آری این است قصه لیلی در پی مجنون ما

زیر سایه دوست ، ملین به جوار دوست باشی

علی الله

آنان که علی خدای خود پندارند

کفرش به کنار عجب خدایی دارند

آنان که لیلی حورالعیان دارند

حاشا و کلا عجب دوامی دارند

آنان که رهرو تاج و تخت سنایند

دست مریضاد عجب سنائی دارند

آنان که به عشری نوش و به دمی می آسایند

خوشا به حالشان عجب  صفائی دارند

آنان که نارسیده آرزوئی دارند

سلام بر وقتشان عجب سیاحه ای دارند

آنان که در بر دوست حوای بوسه دارند

غبطه به حالشان عجب سرائی دارند

آنان که همه گفتم در پیش رو ی توست

خوش به حالشان که جز خدای و علی کس ندارند

عید بزرگان بر بزرگان مبارک

درد و دل یک سیگار با یک جوان عاشق

الهی تو بمیری من بمونم

سر قبرت بیام روضه بخونم

که اینطور ما را بدنام کردی

اسم ما را خوراک این ماموران کردی
الهی درد ریه و قلب بگیری
تب مالت و فشار خون همه با هم بگیری

اگر بردی از اینها جان سالم
 
الهی درد بی درمون بگیری

که اینطور تجارت زشخص شخیصان کردی

پول را به پول اندوزان نصیب و ملموس کردی

ای دوست ای دوست
به جهنم که مرا دوست داری
 
از بهر تو هرگز نکنم گریه و زاری

خود خواستی که اینطور جو مردی بگیری

در کنار دوست، دم خودخواهی و بزرگی بگیری
اگر روزی بجز من یار بگیری
الهی تب کنی فرداش بمیری

که این طور ما را شهرت بدادی

در محیط آرام دچار نفرین بدادی

زعقده های عاشقی ما را آتش بدادی

زطبیعت و عموم ما را انزوا بدادی

 

ادعای بزرگی و داشتن اعصاب آرام، به بزرگ منشی و کام گرفتن از لحظات ناب و ارزشمند زندگی توست نه کام گرفتن از سیگار بینوا!

ایهالنفسه، علیکم انفسکم...

دل خوش از آنیم که حج می رویم

غافل از آنیم که کج می رویم

کعبه به دیدار خدا می رویم

او که همین جاست کجا می رویم

حج بخدا جز به دل پاک نیست

شستن غم از دل غمناک نیست

حج بخدا جز ماوای آغاز نیست

مغفور به توبه، خانه برانداز نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هرکه علی گفت که درویش نیست

زین گونه باشد بن ملجم سردمدار دین نیست

زایشان ریش و محاسن بیش از این نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب می دویم

شب همه شب پی به گریه و امن یجیب می بریم

ساقیا باده ده مست و خرابات کنی

نای دیدار زین وصال بی پایان آغاز کنی

لطف آن ده که دستگیری کنم

در پی ظلم حق ستیزی کنم

لطف آن ده چشم پوشی کنم

حق زتو ،جفا به کفر ، ظلم ستیزی کنم

ساقیا دیوانه ام و مجنون خرابات تو

لیلی در پی من، جنون گر آوای تو

ساقیا در این زندان پیر خرابات شده ام

ز دیدار این صحنه ها جان به جانان شده ام

به یک بینم طفل دشت نعیم تو را

رو به آن سو، بینم پیر مفطوره ی تورا

پشت سر، زن به ظاهر حجاب تو را

پیش رو، کفاره ی توبه گویان تو را

ز هر طرف ، می فشارد اجسام مرا

تو را به مولا،

بستان جان و افکار به یک دم ،در اسماء تورا