حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

گفتند سرسری باید به تو نگاه کرد ...

اعجاب آوری، به تو باید نگاه کرد

از هوش می بری، به تو باید نگاه کرد

این چشم*ها برای تماشای تو کم است

با چشم دیگری به تو باید نگاه کرد

پیکرتراش*های نخستین نوشته*اند

سهل است بتگری، به تو باید نگاه کرد

ای دیدنی*ترین و پرستیدنی*ترین

رؤیای مرمری! به تو باید نگاه کرد

زیبایی*ات گرفته فراز و فرود را

در دیو، در پری، به تو باید نگاه کرد

در تو دقیق گشتم و عقلم به باد رفت

گفتند، سرسری باید به تو نگاه کرد

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن ...

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

 موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

تب تو ...

هوا خوبه / تو هم خوبی /منم بهتر شدم انگار

یه صبح دیگه عاشق شو / به یاد اولین دیدار

 

به روت وا میشه چشمایی که با یاد تو میبستم

چه احساسی از این بهتر، تو خوابم عاشقت هستم.

 

تبت هر صبح با من بود، تب گل های داوودی

تبی که تازه میفهمم تو تنها باعثش بودی

 

تو خورشید رو قسم دادی،فقط با عشق روشن شه

یه کاری با زمین کردی که اینجا جای موندن شه

  

تو میچرخی به دورمن کنارت شعله ور میشم

تو تکراری نمیشی من بهت وابسته تر میشم

بگذار دوستت بدارم ...

به دلایل من نزدیک مشو تنها دشمن من عقلکی ناچیز بود مواظب سلامت لبخندت باش زهری از دلایل من کاری تر نیست تفکر یعنی تردید بدون کلمه با من حرف بزن تردید یعنی مرگ شوق پس تو کتاب مخوان فهم این تنهایی نیازمند استدلال نیست پس تو به آینده میندیش و در آینه ات نگاه کن و ببین که حق با لبخند توست و بدان که نور لرزنده بر آبها ست بیا و هدف من در گمراهی باش و بدان که سعادتی بالاتر از سکوتت نیست پس تو از من هیچ مپرس و بگذار دوستت بدارم با تمام جهل خود.

بخدا همینم کافیست ...

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ستتو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

گله ای نیست، من و فاصلهها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاهبرگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیزکه همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد
گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد
با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد
دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

خرمشهر (2)

چرا اینقدر نگاهت بی قراره              چرا این خونه آرامش نداره 

 بگو کی زندگیتو تلخ کرده                چرا دستای تو اینقدر سرده

کدوم بیرحمی رویاتو سوزونده             که از لبخند تو چیزی نمونده
نمیذارم که چشمات خیس باشه
            دارم میرم تا حالت رو به را شه

میون این همه نامهربونی               دارم میرم که تو عاشق بمونی
شکسته این دل غمگین و تنگم
             دارم میرم با یه دنیا بجنگم

جدایی از تو سخته اما میرم               میرم تا خنده هاتو پس بگیرم
حالا که بغضمون طاقت نداره
            چه خوب میشه اگه بارون بباره

حلالم کن اگر که گریه کردم             دعا کن کم نیارم برنگردم
از امشب با خیالت همنشینم
             دعا کن خوابتو هر شب ببینم

نمیدونی که قبل از رفتن من               چه مردایی که رفتن برنگشتن
چشای خیلیا از عشق تر شد
               دلاشون به خدا نزدیکتر شد

منم باید برم طاقت ندارم               دیگه خواب خوش و راحت ندارم
تو هم هر شب بشین ماهو نگاه کن
           برای حال و روز من دعا کن

توی لشکر که لبریز از غروره              با مردی که نگاهش مثله نوره
کنار هم توی دنیای دیگه
                 یه روز دنیا به ما تبریک میگه

یک حرف همه را به هم می ریزد

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه، یک روزهمین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

خاک متروکه

خاک متروکه

چه خوش گفت حافظ کاین باشد سرنوشت ما               چه خوش باشد عشق ،کاین باشد وادی برباد رفته ما

روزگاری در پس ادیان می گریستیم و خرامیدیم            سالیانست که در این وادی تاج و تختی در برخود ندیدیم

چه شکوایه ایست ای جان دل، ما را چه باشد کاین اندر مکان

به اغیار خدمت و به افکار زحمت، چوباشد میهنی و ایرانی در هر زمان

چه خوش  گفت کوروش کاین خاک خون بهائی دارد

نه خسرو، نه فرهاد و نه یوسف، دلداری چو داداری نپندارد

ای دوست حال من و تو بسی زارست و نالان

این خاک سالیانست که جفا کرد و مارابنگاشت نالان

روز هبوط یوسف

روزهایی است که بی تو می زیم و بی تو انگاره خلق را می نگارم. روزگاری است که بی تو شوم را به فجر و صبح را با سپیدی چشمانم می ستایم. تو دانی که من چه ناتوانم. خود دانی که من چه راه و روزگاری را برگزیدم.

پس دادار عالی

تورا به وجود پاکت مقسوم که این روز را تا زمانی شاهدگرم باش  که ثمره سالها تلاش و افکار لایتناهی تو را فاعل باشم...

تو را به دوردانه ات مقسوم که تواتر روزگار را تمتع افکار من نگردان که پایان زندگانی من خواهد بود...

تورا به اسماء نابت مقسوم که انتهای این افکار را اتصال به کمالی که تو از من خواستی گردان...

و تو را به یوسفت مقسوم که همجوار  یوسفت باش...

پانزدهم اردیبهشت یک هزار وسیصد و نود و یک