حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

عشاق گوشه پندار

بوسه باران عشق باشی و متهم نادم این دنیای مخوف کین چاره و پاره راهی نگذارد برای آدمیان جزئی پندار. خاک پای دوست سرمه چشم گردد و مجرم بی حد و حصر این دنیای مضیف گردی... 

جالب نیست؟! مگر نه این است که وجود ما پاره ای از اوست که سرشار عشق لایتناهیست پس کجاست آن خدای زمینی که زمین را سرور و سموات را برتر؟! پس کجاست آن روح لایزال که لرزه اندامی و چاره ستیزی را مکلف و عشاقی را سربند؟!  

عشاق گوشه پندار و منزوی ره ننمایند جز بوسه بر خاک پای دوست. در این ره مکنت و منت دوست بر سر نهند که دادی ما قادم حق باش و ناجی مظلوم. 

آری این است دنیای به تمثال آب دهان بز کین چاره جستی ره بستی و لیکن کین ماندی درمانده ماندی...

زار درویش جوان

دوست دارم حس و وفا به خود گویم شعر و شفا 

دوست دارم حس ذات به خود کنم لق نبا 

 

دوست دارم حس شریع به خود زنم لب صبا 

دوست دارم حس او بخود برم شعف ربا 

 

دوست دارم حس رباع به خود شوم نای جفا  

دوست دارم حس جحیم به خود بالم دعو نبا

 

لب به جام ربا هل هله سمت و کفا 

به خود زنم ساره علی زار شفا 

 

چه کنم که بنده ام تاج علی محقرم 

چه کنم که نافذم داعی او مکملم 

 

چه کنم که نباشم از زمره حور نبی

لب به جفا شفقت زار و حال علی 

 

لب به ستم گزیده ام  خاک دوست سرمه است 

تن به جفا کشیده ام پای دوست مکنت است 

 

روح به زمان رسیده ام منت دوست تحمل است 

سر به تیغ بریده ام نگاه دوست تجلل است

گمشده ۲...

خروس می خواند 

دوباره صبح آمد  

اما من هنوز گمشده ای هستم 

گمشده ای در تاریکی 

فانوسم خاموش شده 

دیگر نوری از دلم بر نمی آید 

سرگردان در جاده ناپیدای هستی 

سرگردان در تاریکی دلم 

اما.... نه...... 

صدایی می شنوم 

آری   هنوز می خواند 

هنوز چشمانم گل های زندگی را می بیند 

و هنوز گوشم طنین صدای او را می شنود 

 

بال های امیدت را بگشا 

و رها کن 

دلت را رها کن  و بگذار تا اوج بگیرد تا رهایی  تا زندگی 

آماده شو 

آماده زدودن تاریکی ها 

آماده حضور نور 

آماده حضور پاکی 

آماده تقدس یافتن 

 

پاک کن 

ذهنت را پاک کن 

از همه چیز 

و فقط به او بیندیش 

و ببین چه لذت بخش است  

وقتی تمام زندگی  

وقتی تمام لحظه ها 

به یاد او و با او باشی 

چه لذت بخش است 

وقتی عقربه های ذهنت به یاد او می گذرد 

چه لذت بخش است  

وقتی تمام قلبت فقط برای او باشد فقط برای او 

آماده شو 

آماده شو تا بشنوی 

 صدای قدم هایش می آید 

 آری صدای قدم های اوست که طنین انداز شده است... 

پدر

حال حال عرفان است و نام گویی آن بنده نامه گریز 

حال حال افکار است و ساره گویی آن بنده تاب گزین 

حال حال تعریف و ستایش آن پدری است که شوق و شفقت خود را کامه کودک زندگی نماید و به تمثال ستون مکفور کنایه خانه شود. 

حال حال تمجید است 

حال حال تکریم است 

تکریم زپدر سایه سار و هیچ زخود نخواه 

تمجید از پدر لطف او را به رخ کشد که معطوف ما داشته و ما را به این نعم پرالهی چاره کرده  

این حرف زسوی انس بی او گران باشد و قدر آن زایشان تمام... 

پس تمجید زایشان صلب و تکریم زانس پر نعم کم.  

دانم که چه نعمتی باشی در جوار من بی لایق. 

خداوندا چه کنم که ناچیزم زسپاس این موهبت والا 

زخود خواهم توانی و نایی و پشت و پناهی تا جلال و جبروت ایشان به من ساله ستیز لطف نشاند... 

پس بر متن زندگی من چون پیش بتاب که حال نباشد بر من محروم نمائی و مصلوب نعم...

ای خدای عز و جل ما را زین لحظه قدیس مگیر...

آمده ام که بشکنم بت و بتخانه دوست را 

با خود بگویم شعر و غزل حکایت از دوست را 

 

آمده ام که بندازم مردم را به یاد عشق و نینوا 

زخود بستانم مزد هرچه طلب از حکیمه دوست را 

 

آمده ام که بگویم شکوه از تو و اصحاب بی نوا 

زخود گیرم روزه و بستانم رحمت از دوست را 

 

آمده ام که بشکنم کمر ظالم بی حق و طلب 

زخود زمزمه کنم و رهسپار مرقد دوست را 

 

آمده ام که برکنم فریاد حق زگلوی توی سخی 

زخود بگریم و موی کنان مسکوت منتقم دوست را 

 

آمده ام که بشمرم طالبان تزویر و ریا 

زخود بشنوم دل دله مردم از من دوست را 

 

آمده ام که بگویم مصلی داغ نبی 

زخود جمع کنم شعر و طرب تسلی احمد و دوست را 

 

آمده ام که بشکفم گل ناشکفته  محمره 

زخود گیرم بغل و نوازم دستی از سوی دوست را 

  

آمده ام که خوش باشد در جوار دوست را

زخود باشم و هرچه گویم نام تو باشد به یاد دوست را

تقدیم به دوست...

آمده ام که سر نهم عشق ترا به سر برم 

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم 

 

آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان 

تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم 

 

آمده ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم 

آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم 

 

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن 

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم 

 

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم 

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم 

 

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند 

پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم 

 

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود 

تاب ترا چو تب کند گفت بلی اگر برم 

 

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد 

وانک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم 

 

در هوس خیال او همچو خیال گشته ام 

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم 

 

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من 

گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم 

مهدی تو را به جان مادر بیا!

باد در بادستان وجود ما انداز که خرده گردی و چاره گردی حس عجیب نماید و تن حقیر را به تمثال کالبد کفیر با خود کشاند... 

گل در گلستان وجود ما انداز که نمای امید از دور سراب جلوه گر شد و هنگامه تن آسایی از نوای حق سیراب... 

صدا در آب دریا رها نما که شاید بنده ای تو را شناسد و مرید گردد که دانم این دنیای سنگی چیزی جز ناله و گریه به معرض نکشاند...  

مولای من سرور من  

تو را به جان بتول قدم برکش که این کلبه محقر مظلوم نور گشته که جانان تلمس صاحب افکند که کجاست آن صاحب؟! کجاست آن واسع؟! پس کجاست آن منتظر که سالیانست خود را به پرده کشیده... 

تو رابه نام علی رخ برکش کین خانه مفلوک نیاز به نور چهره دارد کین جام بشکسته نیاز به شراب وجود تو  دارد .... 

بیا و بتاب برین نمای سلفه نما که به خدایم اشک شوق و غرور تن حقیر را سیراب گردد و توان علی به بازوان تو مسیر ... 

جانان من بیا  و منت صاحب کشان که دوردانه زمن ساله گریز  جلوه شیرین فرهاد نماید... 

مهدی مابیا 

علم الهدای گمراهان

نوای بی کسان 

منتظر المنتظران 

یوسف خوش نمای بتول 

ناجی المنجی 

کس بی کسان 

تو را به زهرا بیا...

مادر

بوسه باد بر روی ماهت که چون چاره  ای  ظلمانی ما را زخود بخود کرده و امثال را دگر گون  

بوسه باد بر دستت که نوایت سازش حق مرامت نوای امید ما را به این بندگی و چاره گی دچار کردی که پس از دوست تو را نامم صنم و بتخانه ز تو جویم... 

بوسه باد بر مرامت که لطف حق در تو منقوش و رحمت او در تو مسلک که در این وادی بودن توان خواهد و ماندن مرام... 

بوسه باد بر کلامت بوسه باد بر نامت که عاشق بودن جرعه ای به کفا ملتمس و معشوق بودن غمزه ای به ملال... 

آری ترخص کلام خواهم و انباشته وفا که هرچه زتو جویم و گویم شرمندگی در من موجب و خستگی موجر...  

پس به بال و به تاب بر آستانه وجود من که به او سوگند جز تو هیچ زاو نخواهم...

ترس.........

 و تو را نیز مبعوث شدنی است

آری من نیز مبعوث خواهم شد

اما می ترسم

از تبلی السرائر می ترسم

خجلم از هنگامی که سیاهی درونم آشکار شود

اما این راه هیچ برگشتی ندارد

و فقط ترس است و ترس و ترس .....

گمشده....

من در این تاریکی گم شده ام

اطرافم پر است از چراغ های روشن

اما تاریکی من همه جا را گرفته

نه، این جا روشن نخواهد شد تا من هستم

نحاتم بده

از این هیاهوی تاریکی

از این ظلمت

ظلمتی که تنها با از بین رفتن من از بین می رود

نجاتم بده

ظلمت را از میان بردار....