زلیخای یوسف
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))
من معلم هستم
آنچه آموختم، با سخاوتمندی به تو می آموزم...
به تو می آموزم، الف ایمان را که روحت با آن نور و صیقل یابد.
به تو می آموزم، چگونه فعل مجهول "ستم ها شده است"، فاعلش معلوم شود. بشناس که ستمکش نشوی، با ستم هیچ مساز، بر ستمگر بتاز.
به تو می آموزم، اگر ما همه یک تن شویم، یک تن تنها نیست که ستمدیده شود. تحفه ی دراویش بی جامه شود.
به تو می آموزم، هر کجایی سخن از زور و زر است، حرف ربط آنجا نیست. بشنو از من این حکایت که خانه ی ما محبوب است.
به تو می آموزم، گذشت آن زمان ها که کلام کنج زندان دهان من و تو پوسید. حرف را باید زد به زبان هر کس. ولو اینکه سر به دامان این زبان باید زد.
به تو می آموزم، چطور بر رخ اطلس انسانیت، رنگ ها بی مفهوم، مرزها بی معنی است و تو در تاریخ جای پایی داری. دردانه ام تو نیز تاثیر بسزایی داری.
به تو می آموزم، چطور عشق را در دل خود ضرب کنی و سپس بر همگان تقسیم، و چطور نامساوی ها را به تساوی کشانی.
به تو می آموزم: لحظه های گذران هستی چه بهایی دارند. چه شوق و رویایی دارند
نو گلم، فرزندم ای سرا پا همه شوق و تصویر و نیاز، تو بخواه تو بپرس تا که تعریف کنم بی نهایت ها را. تا که تعریفت کنم که چرا ایجا هستی به چه مخلوق شریفان گشتی...
آموخته ام زتو که تازگی باید کرد در این رویای بی حد و حصر آموزگی باید کرد. عنان این مرز بی اختیار را برکش ای دوردانه ی محبوب که حب آشکار مخلوق را زتو آموختم.
آموختم که حرف نباشد و عمل بباشد. آموختم که شرایط را نی وفاق خویشتن بلکه خویشتن را وفق ایشان گردانم.
آموختم که چه کنم، چه نویسم و چه زمان برخیزم. امید است که سایه ی صبا را بریزم.
آموختم که چه چیزها نیاموختم....
مقام والای آموزندگی بر آموزگاران دیروز، امروز و فردای خویشتن شاد باد.
کودکی
که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما
من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم
برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من
یکی را برای تو در
نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه
:«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن
ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز
به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می
گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و
شیرین ترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با
دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه
کنم؟»
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات،
دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعاکنی.»
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیدهام که در زمین
انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
-
«فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش
تمام شود.»
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که
دیگر نمیتوانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.»
خدواند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه درباره من با تو
صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه
درکنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد.
کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر
من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام
فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن .»
کودک منتظر بود که به دنیا بیاید. کودک از خدا پرسید:«
پس کی من را به دنیا می فرستید؟»
خدا گفت:« صبر داشته باش...» کودک
بی صبرانه منتظر بود موجودی را که خدا می گفت مادر اوست ببیند.
پس، از خدا پرسید:« مادر چه موجودی است؟» خدا گفت:« مادر مهربان ترین مهربانان
است»
کودک گفت:« مهربان یعنی چه؟» خدا
پاسخ داد:« مهربان یعنی کسی که از شیره ی جانش به تو می خوراند»
کودک پرسید:« خدایا... من باید او را دوست داشته باشم؟»
خدا گفت:« برتر از دوست داشتن... تو باید بعد از من او را
بپرستی»