حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

زنهارید

این روز چو مستی در دل دارم و چو هستی در ذهن 

به نایی نوایی گویم و به تاجی بلایی 

به رخساری بخندم و به دمی گریانم 

این روز چو کودک قهقه به دل زنم و تو را به یادی آشکارم 

به بوسه های لب دوز و لب سوز تو افتخار و به نبود نام تو بر لب غمگسار 

به فقدانت در دل صعب دارم و به رجحانت در رو شرم 

این روز به خاطر تو شعف پندارم و به خاطره تو وفق زنهارم 

آری این است حال من عاشق  

این است حال من مجنون عارف 

درویشم و گردم به دورت  

صدای بادچه اندازم و گویم به قولت 

ای مردم زنهارید که دادا زما غریب گشته شما را به مهربانی مقسوم که دادا زما غمین گشته 

یکی آوازه نازکی در پوشش مردانگی زند  و یکی در ورای زنانگی تلمس تجاسن به خود زند 

یکی نان دیگری را به نوش جان خورد یکی غم پیشرفت جار به حسادت خورد 

یکی به عینی بنده نوازی را ره چاره بیند و یکی تا کمر خم شدن را طالع خود چیند 

 

ادامه دارد...

نارسیس

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. 

                        نارسیس

داستان آدمی

بدهکار خدائیم تاجدار اوصیاء ایم پس بشنو کلامم را دادای من!

چو پریان را به امر سجده آوردی که مای اشرف به زمین آمدیم  

چو آنان را به غر و خود ستایی خواندی که زین پس خلیفه مملوک را نظاره گر باشند 

یکی آمد بهر ستم خود را فروخت به یک درهم 

یکی آمد بهر علی کین علل وجود آدمی خواندی 

یکی آمد قابیلی صفت اخوت را به تاری کشاند و خود را مظلل دنیای کم فروش ولو بی خریدار کرد 

یکی آمد چون زهرای بتول که رسم زنانگی به دیار پلیدها و ظن های بی صفت آموخت 

یکی آمد چو سلمان فارسی که مفتخر پارسی بگشت ولو اینکه دیگر سلمان نهایت حقارت به خود خرید که خون را حلال بدید و زندگی را بر خود حرام 

یکی آمد چو کشیشه بی صفت که جامه را نامه بدید و خود را به توهین چاره بدید.  

مخلص این بباشد کین دیار یار هرکه جوینده راه شهرت بگشت 

یکی به خوبی چاره بدید و یکی تعرض به کلام مقدس را سرنوشت شوم خویش

یکی زندگی را چو راه امید بدید و موفقیت را حریص بگشت 

یکی چو لجن به تمثال دفع بگشت 

آخر چنین شد داستان که شما را به دیدن حماسه حسین مفتخر کنیم و یا نادم مشهود وقایایی چون تعرض به بشر کنیم...

تاج سر

پدرم تاج سرم 

چه گویم که دلم تنگ است  

چه گویم که دلها زمن سنگ است 

پدر رفتی ز کنارم که گویی  

من هستم و این همه بارم ؟!

باری که شکست کمرم را 

با تو گفتم هرچه حرف در دلم را 

بوسیدم جای پایت  

اشک ریختم زدوری و نالیدم از فقدانت 

رفتی و ماندند نامردمی  

رفتی و ماندند انفاس بی دمی 

رفتی و گریستم به بزرگیت 

ناله دادم به حرم این همه نامردمیت 

آخ که چه گویم که دلم هوای آغوش کند 

آخ به چه گویم که ناله از خویش کند... 

قدر انسان ها را تا شیپوره هستی دمیده شده باید دانست گرنه بوسیدن کاخ خاکی آنها چیزی جز حسرت روزگارهای بر باد رفته نیست  

گرامی دانیم یکدیگر را زپی هم آئیم که غساله ثانیه قدری دیگر آید. 

 پنجشنبه (۱۷/دی/۱۳۸۸) ساعت ۷ شب

ای مردم!

مخلص این بباشد که نقاره گشته

ای مردم دادا زما غریب گشته 

ای مردم چاره جوئید

به خدایم دیگر فرصت پایان گشته 

ای مردم ز خودسری و ندامت راه بجوئید 

به خدایم دیگر انفاس بی روح گشته 

ای مردم شاد باشید 

ز حق و حقیقت طرفدار باشید  

ای مردم به کهتری مهتری را مفروشید  

به ناله و ناامیدی دنیا را مفروشید 

ای مردم به کوهی پاینده باشید 

زیر سایه او به نوایی یابنده باشید 

ای مردم به تمثال او دوست جوئید  

به سیاق او زدوست عیب مجوئید... 

پروردگارا!

پروردگارا! ما را ز خود جدا مکن به عینی دنیای ما را به خود متاع مکن... 

پروردگارا! بزرگی خود را به ما عطا بکن به ناله ای خود را زما رها مکن... 

پروردگارا! تاج خود را به ما ببخشای به کریمی خود ما را ز لغزش ها ببخشای 

پروردگارا! اشک ما را زخود مگیر به مغفرتت لذت گناه را زما بگیر 

پروردگارا! حب خود را به ما بیفزای به حقت عذاب گناه ما را میافزای 

پروردگارا! رشک زما بگیر به نفست اشک حسین زما مگیر 

پروردگارا! بهشت به ما نصیب گردان به حمدت لذت دیدار او را بگردان 

 

پروردگارا! پروردگارا! 

چه گویم که ناله گویم ز شرمساری و افاقه گویم.  

چه گویم که روی سیاه دارم جز تو اله دیگر ندارم...  

چه گویم از تو گویم از حق و حقیقت و دوست گویم  

 

معشوق من! تاجدار من! 

ناله گویم یا ناز گویم 

حق را گویم و از تو باز گویم 

بوس زنم ز خاک پایت 

اشک ریزان به گردت گردم و راز گویم 

گویم تو بودی همه نفسم 

جز تو نبودی یار و کسم 

ای مالک

ای مالک من!من ملک توام  ملک تو مملوک بشر نیست
در ملک توام ملک تو را خوف و خطر نیست
قائم به توام  ذات مرا خوف فنا نیست
باقی به توام جز تو مرا یار و پناه نیست
نادیده گرفتی و مرا ناز نمودی
درهای کرامت به دلم باز نمودی
دستم بگرفتی و مرا راه ببردی
تا غایت قصوای حقیقت برساندی
از غیر خودت قلب مرا پاک نمودی
بس خلعت زیبا به برم راست نمودی
با روح امین این دل من شاد نمودی
اندوه وغم از چهره من پاک نمودی
باکم زچه باشد همه جا یار تو بودی
ای مالک من!من ملک توام.در ملک توام.قائم به توام
جز تو مرا یار و پناهی نبود
 

تقدیم از بهترین ها: مهدی تمثیلیان

تقدیم به توی دوست!

تقدیم به توی دوست! 

 

اغیار با تحیر ما را در بر دوست بینند 

زتعجب انگشت گزیدند و جوال بر پوست بینند  

 

خود را به تمثال قیاس پندارند و خود بینند 

به کهتری خود را در قیاس مای دوست بینند 

 

تعجب و شگفت رشک را به خود بینند 

سفسطه و سخن را به تمثال خود بینند 

 

هم و غم را به جدائی مای دوست چینند 

ماهذا زهی خیال پوچ به خود چینند  

 

بینند که توی دوست جزء لا ینفک باشی 

جزء شاپریان تکیه بر تخت مجلل باشی 

  

بینند توی دوست جزء پریان باشی  

جزء مثقال ارزاق المنتها باشی

 

بینند تاج به سر در پیش سان بینی 

ز زیبارویی و دلبری کارد بر پوست بینی 

  

عاقبت:

 

لق لقه کنان حسودان را در بر پا بینی  

ملتمس بخشش و کرامت خود بینی

12/10/1289-11:21  

یوسف تمثیلیان 

سلامی به سردی زمستان، سلامی به سردی انفاس مردستان!

سلامی به سردی زمستان، سلامی به سردی انفاس مردستان! 

سلامی به درد آدمی، سلامی به زخم دل علی... 

علی ز چاه گریست و اغیار تحیر به انگشت خود را شیفته خواندند و کعبه را زآتش بلعیدن... 

نبی به دندان شکست و بدریان با چابک نمائی غنیمت بدیدند و عقبی را به دنیا بخشیدند... 

سوزش جیگر امام متانت را به چشم دیدند و عجوزیان بر بام هل هله کنان بانگ پیروزی سر دادند...  

خورشید را به نیزه آویختند که نکند دنیا ملجا نور گردد و خود را به نغیری وانهادند... 

زین پس سعادت یکی پشت دیگری زخود محروم کردند که ما خود آگه ایم و نیاز به پیشوایی را مبرا دیدند... 

در این زمان مانده است یک مرد و یک ملت پر هیا هو... 

یک نعمت و هزاران گرگ دریده... 

یک سمت و هزاران بیراهه...  

براستی زمانی به خود دیدی که ان الله احسن الخالقین و زمانی به توفیری این بی مایه های کم فروش را به جهنم لعین وعده دادی . 

دادار من! دوردانه من! 

زین خدائی و زین کلامی ز توی وجود من گریانم که تو تنهائی در این وادی یا من خسته دل! تو پیمائی این راه  را و یا من کژدار و مریض... 

زین کلام شکوائی تو را خوانم که غم دیده و غم گسار بی نجیبی وادیان خاک بینم و تاب بر ننهم که تو را به نامت مقسوم که یوسف بتول را به شکوه گری و تاج به سری معطوف بدار... 

 

تو را بیینم به چشم و  

دلو چینم ز اشک 

تو را چینم ز فکر و  

غم گسارم ز رشک 

تو را بویم به حال مادر   

خاک پای را بوسم از کف به سر  

گله کنم ز دوری 

اشک ریزم که چه نبودی؟! 

غم علی کمین ببود یا درد زهرای علی...

خصم دیده و ناله سار نامت مرهم بباشد

سلامی به گرمی نوای علی! سلامی به گرمی عطای نبی! 

تاجدار ما را بسی بریدند که گویند ما نیز ز خود شیفتگی تغییر کنیم و تمثال صحبت به خود گرفته که شایدی غافله را به سویی هدایت گر شوند که نفع و نه تضرر  به خود بینند. ز خود سری و تاج به سری هراسان کوی به کوه نقاره چیدند که نغیری در تصمیم نایزال خود تغییری نبینند. مخلص این بباشد که سلطنت را از آن خود کرده و نوای بی دلی آواز دهند... 

یار ما زسوی خود برفکند  

تاج ما ز سوی خود ارجمند 

چه گویم که حس و نای نباشد 

از من برده توان و وصال نباشد 

دادار کبریا پس کی به تو رسم که فرصتی نباشد 

دوردانه ما را ز خود بردی پس کی به تو بباشد 

عاشقم و سرگشته  

دیوانه ام و مجنونی چاره گشته 

آری فریاد واحسرتا سر دهم 

ای مردم دادار ما زما غریب گشته 

ای مردم گهی صحبت گهی گریه چاره گشته 

دانم که شما مجنونی و دیوانگی خوانید 

اما به خدایم شرمساری ز سبحان گشته  

شرمسارم و غفلت بریده 

نادمم و بیچارگی زکوی دوست گشته  

دانم که دیار یار است 

اما به خدایم دیگر توان پایان گشته 

دیگر توان و نای وصال ندارم  

بخدایم دیگر جز روی سیاه  ندارم 

غم دیده و گریه سار سرنوشتم بباشد 

خصم دیده و ناله سار نامت مرهم بباشد...