حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

داستان آدمی

بدهکار خدائیم تاجدار اوصیاء ایم پس بشنو کلامم را دادای من!

چو پریان را به امر سجده آوردی که مای اشرف به زمین آمدیم  

چو آنان را به غر و خود ستایی خواندی که زین پس خلیفه مملوک را نظاره گر باشند 

یکی آمد بهر ستم خود را فروخت به یک درهم 

یکی آمد بهر علی کین علل وجود آدمی خواندی 

یکی آمد قابیلی صفت اخوت را به تاری کشاند و خود را مظلل دنیای کم فروش ولو بی خریدار کرد 

یکی آمد چون زهرای بتول که رسم زنانگی به دیار پلیدها و ظن های بی صفت آموخت 

یکی آمد چو سلمان فارسی که مفتخر پارسی بگشت ولو اینکه دیگر سلمان نهایت حقارت به خود خرید که خون را حلال بدید و زندگی را بر خود حرام 

یکی آمد چو کشیشه بی صفت که جامه را نامه بدید و خود را به توهین چاره بدید.  

مخلص این بباشد کین دیار یار هرکه جوینده راه شهرت بگشت 

یکی به خوبی چاره بدید و یکی تعرض به کلام مقدس را سرنوشت شوم خویش

یکی زندگی را چو راه امید بدید و موفقیت را حریص بگشت 

یکی چو لجن به تمثال دفع بگشت 

آخر چنین شد داستان که شما را به دیدن حماسه حسین مفتخر کنیم و یا نادم مشهود وقایایی چون تعرض به بشر کنیم...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 http://ندارم

فرزانگان سخن نمی گویند،بلکه با استعدادان سخن می گویند و تهی مغزان بگومگو می کنند.ذهنتان خلاق وجودتان پویا

مهدی چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:08 http://ندارم

جرالدین دخترم ، اکنون تو کجا هستی ؟ در پاریس روی صحنه تئاتر ؟ این را میدانم . فقط باید به تو بگویم که در نقش ستاره باش و بدرخش . اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر گل هایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت داد ، بنشین و نامه ام را بخوان . من پدر تو هستم . امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد . به آسمان برو اما گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن . زندگی آنان که با شکم گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی میلرزد ، هنرنمایی میکنند . من خود یکی از آنها بوده ام . جرالدین دخترم ، تو مرا درست نمی شناسی . در آن شبهای بس دور ، با تو قصه ها گفتم . آن داستان هم شنیدنی است . داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه میگیرد ، داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند ، چشیده ام. با این همه زنده ام و از زندگان هستم . جرالدین دخترم ، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی ، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است . نیمه شب آن هنگام که از تالار پرشکوه تئاتر شانزلیزه بیرون می آیی ، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن . حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند ، بپرس . حال زنش را بپرس . به نماینده ام در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بدون چون و چرا بپردازد اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب آن را بفرستی .
دخترم جرالدین ، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردی کن . هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد ، دو پای او را میشکند . وقتی به این مرحله رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسیار برای تو دارم ولی به وقت دیگر می گذارم و با این آخرین پیام ، نامه را پایان میبخشم . انسان باش ، پاکدل و یکدل . زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است .
پدر تو ، چارلی چاپلین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد