حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

آغاز بی پایان

گویم باشیم که حق باشد چون گویم صداقت گفتار آرزوست!  

زندگی را به توی وجود من هدیه می کنم چرا که تو را نامم آغاز بی پایان تو را نامم صدق کلام...

موعود الوعید

مهدی ما آمد خوشا کودکانه خیابانی دیگر سرپناهی آمد 

خوشا مظلومانه عالم که ظلم ستیز آمد 

خوشا یاران ایشان که انتظار به سر آمد 

زهرای بتول تبریک که یوسفت آمد

عشق بازی

یا رب عمر ستانم ازت که رسم عبدی یافته ام پاکزاد و عفیفم پس به لطفت به حکمت ۲۳ ورق از یاداشت های شبانه به پارگی سپردم تو دانی و من ندانم عمر این دفتر به کجاست لیکن یک چیز رویای من است آری خاستگاه عمق من است! 

به گردت بگردمو عشق بازی کنم 

           طواف خانه ات کنم و جان نثاری کنم

گل ریحان

سرمست ام و هستم عاشق شدم و خسته ام 

گلباران کنید دنیا گل ریحان آمد به دنیا 

گل ما تاج به سر دارد  

گویی نازگل پریان در سر دارد 

آری پری ما لطیف است چون بوی دیگر دارد 

عزیز ما وسیم اسست چون رخ دلبر دارد

عشق

علت عاشق ز علت ها جداست 

عشق اسطرلاب اسرار خداست 

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است 

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

انشق القمر

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت 

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت 

آفتاب آمد دلیل آفتاب  

گر دلیلت باید از وی رو متاب 

از وی آر سایه نشانی می دهد 

شمس هر دم نور جانی می دهد 

سایه خواب آرد تو را همچون سحر 

چون براید شمس انشق القمر

گرچه حقیرم و گنه کار لیک محتاج گوشه نگاه پادشاه گشتمت!

شب گردم و مجنون کوچه ها را چون کودکی پدر گم کرده می پیمایم. یادم آید زیتون های شکسته لرزه  اندام را می تند گویی یادواره کوچه های کوفه گشته ام. آخ چه کوچکم ناتوانم. نمی توانم لحظه ای را با حسنین رهسپار شوم! 

مولای من کنونی ستاره من و تو یکسان است این سعادت را به ابد جار خواهم زد که ایتها النفس المطمئنه! مولایم گوشه نگاهی داشته شاد بادا که روحم تن حقیرم را در هم می شکند گویی خاستگاه اتصال به یابنده پنداشته...

کوروش کبیر

امپراتور یونان به کوروش کبیر به تمسخر گفت ما برای شرف می جنگیم لیکن شما برای پول. 

کوروش کبیر در جواب فرمود آری این روزها همه برای نداشته هایشان می جنگنند!

کودکانه خیابانی

پر بودم پر از لطافت و التماس پر از آرزوهای کودکانه اما وا حسرتا... 

صاحبم! باران اشک های ملتمس گونه ام پهنای چهره ام را می فشارد براستی حکمت تو چیست یکی در کاوش لقمه نانی و یکی در پی افزون کردن مالی! یکی غصه آشنا در هر لحظه و زمان یکی عیش را صرف کردن در هر مکان. تو دانی و ما جاهل تو حاکم و ما رعیت مسلک تو... 

رخصت خواستم و فرصت دیدم که چند زمانی با تو با توی وجود من مصاحبت کنم.  

خدایا! تو را به وجود پاکت  زمین را از وسواس خناس تهی گردان... 

یا رب! تو را به عدلت روزگار را چنان دچارمان گردان که فرجه ای جز عدالت نبینیم... 

بار پروردگارا! این کودکانه ناخوش دیده کودکانه بی بال و پر و متواضع و آواره این دیار این کودکانه خیابانی را در پناه خود نگه دار... 

ای دادار عالی! ای صاحب بی چون و چرا! مارا به حکمتت به بلاغتت به ساحتت به طاقتت به تقدست نائل گردان 

ایزد یکتای من تواضع و غرور لحظه به لحظه در وجود آدمی نمایان می شود که  گوید...

فرشته

ولی اون عزیز عالم قلب مهربونی داره 

ردپایش مثله فرشته است ما رو تنها نمی ذاره...