حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

راز کردار

خداوندا گر جای تو بودم حکم این انسان را، زرهائی ایشان پر می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم به دست خویش، این انسان بی لیاقت راز هستی پاک می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم به افکار این پلیدی، جهان را به یک دم زآتش می نشوندم

خدا وندا گر جای تو بودم این موجود سرمست را، به مستی لایتناهی مست مست می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم از زمین تا ثریا، طومار اجابت را زخشم خویش می سپردم

خداوندا گر جای تو بودم به یک لحظه، حکم آدمیت ز هستی پاک می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم به هرکس، به کفایت وی می سپردم

خداوندا گر جای تو بودم چه دنیائی پر تغییرمی نوشتم

پس خداوندا چه بهتر که تو هستی شاهد، اعمال زتو می نمودم

زمن نه یارائی باشد نه توانی نه حکمت نه صلابت نه صلاحی

زین دنیای پرهیاهو، زین دنیای پر ز زشتی و اقساط، زین دنیای افکار تهی از اعمال، زین دنیای پر ادعا و خالی از اثناء، هرکس آرزوهائی می سپارد به یک کس نعمت مال آرزو باشد و به یک کس رهایی ازین مشکل پیش آمده، به یک کس بزرگی مسئله کوتاهی قاموس را دچار باشد و به یک کس تیمار ظاهری.

زین مذکوران موجود هنر اقامت و سکنای اجباری در این دنیای پر خواص پر باشد. یک لحظه تصمیم نانوشته گیرند و زان لحظه پشیمان منعم گردند. براستی چه می توان گفت، زتوی آدمی پرسم

دنیا به کجاست و آدمیت به چه رسمی!

جهان از ازل چه باشد و سنان ز عدم چه!

افکار حاضر مغلطه روزگار گشته یا اغراق عامل مسلخ آدمیت!

ظنان، موصول الجران گشته یا رموز این جهان ناگسسته!

لحظه لحظه افکار است لحظه لحظه اثبات است!

زین چشم پلکی گذران، عمر ما نیز به سستی نغیر خرمای تموز پایان گشته، زین لحظه ما باشیم و حسرت های نا تمام، ما باشیم و انگشت به دهان زین رموز نادانسته...

ایها النفسه علیکم انفسکم...

کوک کن ساعت خویش را

راوی:

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

 

کوک کن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

که سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که سحرگاه کسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این کوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

کوک کن ساعتِ خویش !

ماکیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که در این شهر، دگر مستی نیست

که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سـحر نـزدیک است

 

ساده گو:

دور شو زافکار خویش

گرچه همه بیداری گرند زین خود بی خبرند

شوم تا سحر غم دوری گرند و افکار خویش می پرورند

دور شو زافکار خویش

زین روز کاسه ظن لجبازی  خویش دور گرند

دوست در بر دوست حکم تمسخر و سخره می سپرند

دور شو زافکار خویش

دولت شوم ظن تاجی و عام مبسوط سپر اذهان می نگرند

دور شو زافکار خویش

کین راه به ترکستان است و روز حکمی در ثمر است

لخ لخ کفشان مستانه او در سحر است

کیست مدعی بنده کین روز همه ادعای صاحبی می سپرند

کین روز بنده آلت و صحبت از دجالی روزمره می نگرند

کیست مدعی آزاده کین روز همه در بند و افکار حریت می طلبند

دور شو زافکار خویش

در این شهر شب بیداری نیست

شب بیداری مختص خاصان و نزدیکان والا مقام این شهر باشد که وجود مصادف و مصارف را امر به انصاف و وجود خصم و هزیمت را افتخار ایلت پندارد. زین شهر باید صحبت از دما ل و بی حرمتی را چاره کرد که مسیرت هموار و آخرتت پنداشته او گردد. شب بیداری و سحر خیری مختص عوام خصوص المطالب باید دانست که نه ایمانی می زیند و نه ریحانی نه کتمانی می نگرند نه سلمانی نه ثبوت را چاره کرده نه دجاله را خدای خویش.

زین افکار پندارالپلید کجا باید مطالبه سحر خیز والا مقام را داشت. زین تو پرسم ، در بین جمیع ایمان پندار ویا در میان صورت پندار؟!

زین شهر مملو از کردار تهی از پندار و پندار مملو از افراط پر بینی.  آن چه بینی صورتک آدم نمائی است که در کالبد مشروع محاسن آمده است تور ا به سخره  عابدی کشد که خود را به ورطه بندگی به ظن خویش عابدی نشاند. یاوه گوئی را روزمره خویش داند و سترگی افکار را افتخار. اما چه سودا که هر دو زین سوی یکدیگر می زئیم. او در ورطه خودفریفتگی و حرص و ریا فرو رفته و زین ما هم گله از جانبداری باشد. آری خروس سحر این روزها خوش به خواب رفته که نه ظن بیداری دارد و نه ایشان سوی اغمائگی...

خداوندا!

خداوندا!

خداوندا سپاس و ستایش قرین ز سوی دارم تو که عمری جزیل، صبری جمیل و آغوشی گرم به من عطا فرمودی

خداوندا سپاس و ستایش مخصوص توست که من را ز آدم و به آدم مخلوق و به عشق در دل محکوم نمودی

خداوندا سپاس و ستایش را قرین تو پندارم که نبودت غبث کلام و وجودت حسن سلام بر من باشد

چندی از آغوشت به دور مانده و کار و اسباب این زندگی مرا به خود مشغول نمودی اما باز آغوش تو ملجا آرامش و نامت زینت افکار من باشد که هرچه سراب است از آن کافر بی مرام باشد.

خداوندا کلامت سلسله افکار من و صلاحت حسن اعمال من است

خداوندا تو باشی نور دل کودکانه من، خداوندا تو باشی زمزمه لب خشک طفل دشت زعیم من

آری خداوندا باز یوسفت با تو سخن می گوید که دل دله لحظات و ثانیه های پسرو و پیشرو  ایشان باشی

آری باز یعقوبت سخن گوید با چشمانی گریان ناله ای هراسان که مبادا دیدنت آمال و سراب پنداشته خویش باشد

براستی قصه یوسف و یعقوب نبی به تمثال قیاس  باز از سر گرفته ای که چشمان این بنده ساله گریز را پیشکش قدوم مبارک گردانی؟!

آری این چشمان کمترین هدیه از سوی من بنده دلداده باشدکه زمزمه یعقوب وار خویش را سرداده که ایتها النفس المطمئنه ارجعی الربکم

دادار من، تاجدار من

افتخار قلبی آکنده از غم دوری و سراب گونه خویش را دارم که این افتخار نشان کرامت و سخاوت و خضوع تو در امثال من است.

افتخار ظاهری مستانه و افکاری مباهات گونه تو را در دل می پرورانم که این افتخار نشان از عطوفت و مهربانی تو در سایه من است

افتخار باطنی متکبرانه و شاخصی غرانه تو را در دل دارم که این افتخار نشان از تکبرالمتکبرین تو در ظن من است

اصبر علی الربکم کشفی عنی ساربکم

انزل علی العبدکم اشفعی عنی ناصرکم

ارجع علی الجلالکم ارزق عنی  النعمکم

انزل علی صبعکم ارزق علی صیامکم

پیکش قدوم ماه ضیافت تو...