حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

انتظار....

دیر زمانی است که دیگر در خواب هایم جست و جویت نمی کنم 

روزگاریست که دیگر برای دیدنت تکاپو نمی کنم 

 

حال زمانی است که دیگر به بودنت فکر نمی کنم 

گرچه دورانی است که برای تو نیز فرقی نمی کند...

چیستان

ما گنه کاریم آری جرم ما هم عاشقی است

آری اما آن که آدم هست و عاشق نیست کیست؟

 

زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است نیست؟

 

زندگی بی عشق اگر باشد لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

 

زندگی بی عشق اگر باشد هبوطی دائم است

آن که عاشق نیست هم اینجا هم آنجا دوزخی است

 

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

 

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟ ....

قیصر امین پور

خسته ....

وقتی دلت خسته شد

دیگر خنده معنایی ندارد

فقط می خندی تا دیگران غم آشیانه کرده در چشمانت را نبینند!

وقتی دلت خسته شد

دیگر حتی اشک های شبانه هم آرامت نمی کنند

فقط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای!

وقتی دلت خسته شد

دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن .....

مناظره بد و خوب این دنیا (۳)

چه مناظره باشد چه گفتار نیک جالب باشد به فکر و ز خود آئید به نیک: 

خوش بین: 

اگر دستم رسد روزی غرورت را به آتش می کشم 

اگر یاری کند گردون به جاش بذر محبت می فشانم 

بدبین:  

اگر دستم رسد روزی خون فشان خواهم کرد 

قدم رسد روزی بخدا بوسه جان خواهم کرد

خوش بین: 

اگر زیبا کنی قلبت را 

خدا کشد تمثال خویش و نورافزاید دلت را 

بدبین:  

به دوش خود نیم غم انفاس بی سر را 

کجا بود کسی که باشد غمین غم من را

خوش بین: 

کس کو غم خورد بر بندگانش  

خدا خود می شود تسکین جانش 

بدبین:  

در آرزوی یار گو ما را نیکو بود خوش باشد 

گرنه مدعی یار جز نمای سیاه خوش نباشد 

نوای بی دلی زحق و حقیقت تحفه درویش باشد 

صدای بی نهیب ز مای خسته دل نغیر بی حبیب باشد 

جانان من کو مخلص باشد و فدا را مبتلا 

کو آدم سجده وار و بی حد و وصال 

به خدایم کنونی فرشته سجده نیاورد زین انسان بد سگال 

برای من که دلم چون غروب پائیزست 

صدای او از دور هم دلنگیزست 

برای من که دیدن مهربونی آرزوست 

دیدن مهربونی هاش عمر روزافزوست

مناظره بد و خوب این دنیا (۲)

زسوی دلدار نیک و افکار نیک مناظره بین دو غم دیده و غم گسیخته به ظن سبک شعر و نثر احساس برکشید: 

خوش بین: 

سوی صدای عزیر دل احترامی کردم 

لیک کس نشنید با دل خود چه کردم 

بدبین:  

بشکن دلم را که انتقام توست  

کسی نشنید حرفم را که دلم مال توست

خوش بین: 

دلت پس دادم و رفتم 

که نتوانم بگیرم انتقامم 

بدبین:  

چه باشد که حق نتوان گفت 

چه ظلمست که شک نتوان گفت 

چه زیر است بالا بودن 

چه حقیر است غر بودن

خوش بین: 

چه گویم هرچه گویم می خراشم من دلت را 

نگویم پس گذارم در قفس حرف و دلم را 

بدبین:  

ظن حال من مگذار بخراشد ذهنت را 

بگو جانان من هرچه هست در دلت را 

ما که محقور تواضع بویم و هستیم 

ما که ناتوان و دلدار بودیم و هستیم 

خوش بین: 

دلم رفتست بر بالای داری 

ندارد پس دگر حرف و قراری  

بدبین: 

دلت را دار نزن که بند دام تار و پودست 

چوبه به تمثال کفا تو را به خود ربودست 

دلت را مسپار به انتقام و انتزاع 

این رسم دنیاست به لات و عبل و عزا

خوش بین: 

بسی کردم تلاشی تا نگه دارم دلم را 

کسی آمد ربودش دار زده است دلم را  

انسان

به خدا گفتم بیا جهان را قسمت کنیم. 

آسمان مال من ابر از آن تو 

دریا مال من موج از آن تو 

ماه مال من خورشید از آن تو 

خدا خندید و گفت تو انسان باش همه دنیا مال تو حتی من نیز مال تو...

المکار

به خدا گفتم: 

یک سال برایت چقدر می باشد؟ 

گفت :یک دقیقه. 

به خدا گفتم: 

یک میلیون دلار برایت چقدر ارزش دارد؟ 

گفت: یک پنی 

گفتم:پس به من عطا کن یک پنی 

گفت: یک دقیقه صبر کن

نابغه

نوابغ بیچاره ترینند. چون هرچه روحشان توج گیرد در پوششی از اشک پیچیده می شوند.

منم زیبا

منم زیبا  

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید 

ترا در بیکران دنیای تنهایان 

رهایت من نخواهم کرد 

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود 

تو غیر از من چه میجویی؟  تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ 

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم 

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن 

که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را.

بجو مارا تو خواهی یافت  که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که 

وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد 

تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم. 

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت 

وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم 

مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ 

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور آن نامهربان معبود.

آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن 

سهراب سپهری

مناظره بدو خوب این دنیا

به لطف پندار نیک گفتار نیک مناظره بین دو شخص خوش بین و بدبین روزگار هستی برکشید که در این اثناء پاره ای از اشاره را به زبان بر کشید: 

 

خوش بین: 

گویی شادی، دلیل را بازگو که حتم است دانم علت و برهان که تو را این گونه مخروب خرابات از دست برده 

بدبین: 

شاد بر لب آوریم که غم زدل یاد برد

گوییم غافلیم که عشق هوش از سر برد

عزیزکم یادت نرود که افراد بسی شاد و خجسته غم ز پندارش هرگز نرود 

خوش بین: 

جانانم برایت آرزو دارم لبی پر خنده قلبی شاد 

دلی آرام و سرمست زعشقی پاک  

بدبین: 

گفته بودمت غم دارم دلی آکنده از فهم دارم 

گفته بودمت عشق دارم چشم ز اشک معشوق دارم 

گویی حال برنتافت و عزم بر نکاست 

دنیا را به عقبایش بخشیدم و عزم رفت دارم 

خوش بین: 

کاش رفتن آسان بود آن وقت کوله بار تنهایی خود را بر می داشتم و با غمهایم به سوی دوست می شتافتم که او تنها کسی است که مرا با کوله بار تنهایی و دلی پر غم پذیراست 

بدبین: 

شادی تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت. آری شادم کس نپندارد که در چه پندارم که حرمش خانمان سوز و عقبش ملین بگشت. 

خوش بین: 

نمی پندارم این دنیا بسان جنگ و آتش هست. اگر خواهم همه کس را و گردون را هماهنگ خودم سازم نه با یک انتقام و جنگ که با قلبم که سرشار از محبت هاست.

بدبین: 

پوست بر کنم ز هر کسی که عاشق باشد و آتش به دامان هر مفلوک بفکنم که ای محقر کو عاشقی بی کس که خود را نبیند و معشوق چاره بیند. 

خوش بین: 

چاره ی کاشتن بذره محبت نبود آتش و کندن پوست. که محبت برود خود به دل و سخت نباشد که محبت کنی و بینی که همه انسان و گردون شدند عاشق و واله

بدبین: 

تاج بر سر هر عاشق تیشه بر دست زنم. لب به لبان گوشه لعلش زنم. اقامه ستایش بر ایشان نهم که ناگهان خواب خوش ز عقلم پرید و باز این دنیا بدید. 

خوش بین: 

فقط گویی من هستم که باور دارم این دنیا شود زیبا. ولیکن خوب می دانم تلاشی سخت می خواهد که بنشانم در این دلها محبت ها 

بدبین: 

گویی رویا بدیدی کین جوار عشق بنشستی نه هذا این دنیا غربتگاه بنام داشت و پله ی گذر به سمت عقوبتگاه. ما سعی کردیم و دوری بدیدم زنهار که توی دل به تمثال شیشه کین سان تجربه مکن که درین اقامتگاه یک هست و هیچ نیست وحد لا اله الا هو. 

خوش بین: 

آری خوش بنشستم در جوارش چرا که دوست را جز عشق ندیدم و دانم که گر او صاحب بود بهتر ز من داند که دل را با چه نور پر کند. هرچیز را او خواست خواهم گفت همان. 

بدبین: 

هو تکلم به انفاس الا علیکم انفسکم ارجعی الی ربکم (خطاب به اما حسین) که نبود جای تو درین غرامتگاه که سکنا گزیدند به هر قیمت. 

خوش بین: 

جای من هرجا که باشد این مرا بس که خواهم کرد تلاشی سخت و شایسته که باشم در خور بندگی دوست. امیدی دارم و خواهم رسانیدم به او این روح سرگردان 

بدبین: 

چکمه پوشان زیر پای غرور گیرم کسان بی کس را. افتخار خورد کردن استخوان دهم به هر موجود بی وجود. لب به شیحه و دست به علم گیرم که هرکس یافت خدایش فزت و هرکس نیافت او را ز من دامنگیر مرقومست. 

خوش بین: 

نمی خواهم بگویم آنچه را در فکر و دل دارم که او خود خوب می داند چه ها دارم چه ها خواهم امید است او ببخشاید برم این یاوه هایم و ادعاهایم... 

 

کین نظیر بد و خوب این دنیای ظالم خود شاهد ببودی که خوش بین نیز یاوه نامید و بدبین را با خود هم عقیده چید...