نامه ای از پروردگار به انسان
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگراز آن روی گردانیدی.
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت میدهم.
برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.
حلالم کن دم رفتن کمی بعد از پریشونی
تو آوار نگاهی که تو هم با ما نمی مونی
مسیر موندن و رفتن یکی بود و جدا شد با
تو پایان منو دید جدایی سخته از آغاز
حلالم کن غریبونه خیالم باتو می مونه
حلالم کن غریبی که برات دل کندن آسونه
حلالم کن به زخمایی که لب وا کرده میخنده
حلالم کن به عشقی که به چشمای تو پابنده
حلالم کن به خونی که غرور از خاک میجوشه
حلالم کن به نوزادی که شیر از تیغ می نوشه
مگه میشه کنارت مرد هنوزم عشق بدحاله
صبوری هم کم آورده خود شمشیر مینامه
حلالم کن...حلالم کن...حلالم کن...حلالم کن...
در این
دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
اگر دشمن کنارت هست
مخور غصه خدا هم هست
اگر فقر و فقیری هست
منال هرگز، خدا هم هست
اگر در عشق فریبی هست
چه غم لیکن خدا هم هست
بر دیواری خواندم حق نام دیگر خداست پایمالش نکنیم...
علی نام دیگر خداست شرمسارش نکنیم
هنگامه شنیداری قسم به علی چهارستون بدن هر جنبنده به لرزه کشیده و اشک چشمان مروت گویان را به تسبیح می رساند.
یا علی من نیز مرید تو بودم من نیز پیروی تو بودم و من نیز به تمثال اغیار نام گوی تو بودم
لیک کنونی انگاره تو هستم و بوی خوش تو را بر کالبد عاریه حق معطر نمودم که کلمه پیرو و مرید به خدای علی پیشکش قدوم تو باشد
یا علی دستم بگیر و پراوز حق را آغاز کن
چو گویم مریدم و عاشق، نام گویی آواز کن
یا علی مرا حسرت حوریان و لعل تر و جوی فردوس نباشد
چو باشی در جوار به علی جهنم لعین هم در کنار تو بهشت برین بباشد
بی تو مهتاب شبی باز از
آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره
به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز
شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه
که بودم
در نهانخانه ی جانم
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با
هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن
خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی
نشستیم
تو همه راز جهان
ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای
نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو
ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده
به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز
شباهنگ
یادم آمد تو به من
گفتی:از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این
آب نظر کن!
آب.آیینه عشقی گذران
است
تو که امروز نگاهت
به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با
دگران است!
تا فراموش کنی.چندی
از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:حذر از
عشق؟ندانم
سفر از پیش تو ؟هرگز
نتوانم
روز اول که دل من به
تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو
نشستم
تو به من سنگ زدی!من
نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که:تو
صیادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در
افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق. ندانم
سفر از پیش تو هرگز
نتوانم.نتوانم!
اشکی از شاخه فرو
ریخت!
مرغ شب ناله ی تلخی
زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آمد که دگر از
تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه
کشیدم
نگسستم.نرمیدم...
رفت در ظلمت غم ان
شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از
عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی دیگراز ان
کوچه گذر هم...!
بی تو. اما.به چه
حالی من از ان کوچه گذشتم...!
فریدون مشیری