حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

مشاعره

دکتر رمضانی:

ما طاعت حق بهر دینار دنیا نمی کنیم// به شوق جنت و زترس دوزخ این نمی کنیم

ما شیفته یار و سجده به جمالش داریم// ما به نماز بجز زمزمه عشق در خلوت او نمی کنیم

زاهدان که زترس جحیم عبادت او کنند// نزد ما خاسرند، که ما بجز به عشق این نمی کنیم

عباد به نسیه جنت رضوان زحق طلب کنند// ما به جنت، بجز خلوت با یار طلب نمی کنیم

ما زحلقه رندان بریده و وصال یار گزیده ایم// ما در خلوت یار، بجز تمنای دوام وصال نمی کنیم

یوزارسیف حکیم:

ما طالب و اوست حاکم مای مجنون و دیوانه روزگار// ما زریا حرف از اوی و تمنای وصال نمی کنیم

ما حق زخود طلب کرده و گام به صفای دوست نهانیده ایم// مروه را با حرم این و آن قیاس نمی کنیم

ما به ریا و خود فروشی گریبان ایمان ندریده ایم// به کسوت و نخوت سوگ، بر تن لباس سیاه نمی کنیم

ما سازش عام را به اجر و سپاس خویشتن نخریده ایم// به ارزش کیان، رای به دیوانه زغفلت نمی کنیم

ما در جوار دوست آرزوی سلامت زایشان داریم// گرچه شکوه از حال زار و غمین این دیوانه نمی کنیم

دکتر رمضانی:

ما شاعری بهره مشاعره نمی کنیم// این مهم بجز بهر بیان حال دل  نمی کنیم

شاعران شعر خویش بهر دیگران گویند// ما به شعر بجز زمزمه با یار نمی کنیم

شاعران به شعر خود غلو بسیار کنند// ما به شعر خود بجز روایت حق نمی کنیم

شاعری گرچه نیک پیشه ایست نزد ما// اما ما به شاعری هیچگاه ارتزاق نمی کنیم

رسولان بجز به وقت نیاز شعر نمی گفتند// ما نیز بجز به سنت ایشان عمل نمی کنیم

یوزارسیف حکیم:

شعر ما چون تیری در چشم دیوانه و مریدانش باشد// نغیری التماس این و آن بهر این دنیا نمی کنیم

ما مخلوق او و معشوق ما اوست در تمام هستی// ما شما را به اجبار معطوف خالق بی همتا نمی کنیم

این شعر بهر دلیلی آمد چو گوید افکار پلید دیوانه را // ما به افراط و تفریط نام گویی وجود پاک نمی کنیم

شاعری نزد ما پاک است و قدیس و  زلال، آگه باشید// ما آدمیان را به تمثال بهلول نگاه نمی کنیم

الا ای انس و جن مبرا از کتمان و فریب، شاد باشید // ما سخن چینی عموم بهر نفع دنیا نمی کنیم

از اعماق دل بهر ایشان آرزوی اعطاء داریم // گرچه امیدیست ولی بسنده به این خس و خاشاک نمی کنیم

www.ramazanisa.blogsky.com

www.tamsilian.blogsky.com

لیله الرغائب

آرزو دارم که مثل همیشه شاد باشی

جملگی افتخار آدمی و خالق بی همتایت باشی

آرزو دارم مهربان و مفرح و مستدام باشی

کوه را به کیان و دریا را به جوار خویش مملوک باشی

آرزو دارم تمثال محبت زخود مرسوم باشی

انس و جن را انگشت به تحیر و پاک باشی

آرزو دارم روزی را که دنیای من خالی ز خصم کنی

همه مسالم و دنیای من را پر ز رغبت و امید چندان کنی

آرزو دارم به وهله دیگر بهشت را مسجل کنی

دنیا را خواستنی و عقبی را ز خود به خود قیمت کنی

آرزو دارم کلام وتبارک الله را به جد چندان گویم

پیش خود و پریان سمواتی غر و ستایش چندان گویم

آری زمن خالق آرزو بسی اندک است و اشاره گویم

باشد که به توی مخلوق آرزو جامع و کهن گویم  

وتبارک الله احسن الخاقین و احسنتم بالکسب و الفطره

انی صاحب و المکارو رب العظیم و الفضلتم بالتقیه السیطره

شکوه بس است و شکایت و نا امیدی خصمانه بس است امروز چوفردای سمواتی آرزوی احسنتم کنیم که دنیا را به عقبی برین فروختن کم است.

آرزو دارم که

در زندگیت

در دنیای و رویایت

در عقبی و فردایت

در کسب و کارت

در صدای و دیدارت

در گام رو به فردایت

در روزگارت

پاینده و مستدام و شاد مسلک باشی...

معنای دوست

زمرگی و خصم دیده دیدار دوست گشته ام

 آری من ساله گریز فقدان آدمی گشته ام

سالیانست که وجود بی پایه دوست در جوار خویش دارم

 به کثرت حنانه اولیاء و اوصیاء روز گشته ام

چه خوش گفت یوسف یعقوب نبی

که من ز هوس به خودی خود دور گشته ام

مست و خرابات روزگاردین علی باشم

که نوای بی دلی ز نای حقیقت گشته ام

ساربان آهسته رو که نای رفتن ندارم

خصم دیده دیار مردگی دوست گشته ام

نوای امید و سرسرای غرور آشنا زمن باشد

جملگی گریزان ریا و دورویی دوست گشته ام

آخ به چه باشد این روزگار موزون و خالی

که به عام شاهد نوای هرزگی دوست گشته ام

من لی غیرک بالحبکم جمیل انی سالکم به الخصم الضعیر

انی کافربه الحبکم الجحیم صبر الثمین به الفهم الکبیر

 

کفرستیزی

شادی و حال زار هر دو از بر کفم برفته است

حال خوش از روی زارم برفته است

رفته و صدای دلداگی از سراب کند

من بزرگ را از دور جفافراخوان کند

چه باشد کین غمینی استمرار روزگارت شده است

گرغم خوری مرا دیگر بار مغضوب گناهانت شده است

چه باشد که لطف ایزد در این وادی کوته بینی

مگر نیستی در زمره اغیار که مرا کم بینی

امروز حال خود را ساده و مستولی مشکات کن

فردای نیامده کین غم ،چاره افکار کن

صدای بی نوایت مرا آزار دهد

گویی سکوتت مرا حال دیوانه وار دهد

چه خوش گفت فردوس برین در این کفر ستیزی

چو رستم دلیران گره مشتی، در این روزگار بتیزی

چه خوش گفت سعدی والا مهتری و ثمینی

چو گل گلدان بوی خوش باشد و زین رتبه نبینی

کاین چهره مرا به یاد زمره اذهان کند

گویی کین چهره سندروس مرا حال دگر بار کند

برخیز و برو ای درویش جوان کین راه برتو باشد

بساز و بتاز کاین دنیابرتو جای بسیار کم باشد

درد و دل خدای رحمان و رحیم

زنده باش و زندگی کن ای آدمی

فاخر نام و نشان من باش ای آدمی

زنده باش و سیر کن در این برین

هرچه خواستی تصویر کن به دمی

زنده باش و گام نه در دیار منی

ناظر منعم باش و امر نه به رمی

زنده باش و کوچ کن به اغیار شریح

شعف چندان به، کاین کلام سرنهی

زنده باش و زندگی کن ای آدمی

فاخر نام و نشان من باش ای آدمی

زنده باش و سیر کن در این برین

هرچه خواستی تصویر کن به دمی

زنده باش و زنده کن جملگی برتری

ارزش تو والاست بر هر جن و پری

زنده باش و زاینده کن زین رود شنی

مجذوب خود باش ای انسان سخی

زنده باش و قدر نه نعمت های من

از نغیر انفاق کن به بنی آدمی

زنده باش و معشوق دلداده باش

باش زین عشاق بی پروای و ثقی

زنده باش و خوش باش ای مخلوق من

هرچه دارم پیشکش قدوم باشد و سر نهی

منم عاشق و شیرین فرهاد تو

منم دیوانه و لیلی مجنون تو

منم خالق و مشعوف خرام تو

منم خدای و غافر کردگار تو

منم خدای و منم الله و منم رحمان خبط های تو

منم درویش و منم مرتاض و منم سلمان مغرور تو

جملگی گفتم چون رجز در پی لشکر افکار تو

منم ایزد و منم عاشق و منم دوستدار تو

گر سر نهی، تاج نهم شانه به شانه دم نهم

گر حب دهی، خود نهم دل به دل غم نهم

گر دل نهی، عشق نهم عضو دو حرفی نهم

گرخشم نهی، بوس نهم گونه به گونه لب نهم

گر غم نهی، شادی نهم صبر جمیل و اجر نهم

گر شاد نهی، شعف نهم دنیا و عقبی به دم نهم

گر سر نهی، سر نهم سر بر دوش مخلوق نهم

گر دل نهی، دل دله شوق نهم اشک به دیدار نهم

الا ای آدمیان دیار مشتی خاک، الا ای آدمیان شاهنشاه فلک الافلاک، زنده باشید و زندگی کنید قدر نعمت دارید و پادشاهی کنید. جملگی خصم و غم و اندوه مختومه است آنچه باشد اعمال و حب و یاری مظلومه است...

دست بینوا

مهربانی را اگر قسمت کنیم 

من یقین دارم به ما هم می رسد 

آدمی گر ایستد بر نام عشق 

دست هایش تا خدا هم می رسد  

جملگی طالب و محزون دلدادگی کنیم 

من یقین دارم دست بینوا هم به دهان می رسد 

کفر ما بر اینجاست که ظن خود سودی کنیم  

خود خواهی و غرور به سرحد خدا هم می رسد

آدمی گر ایستد بر سر حرف خویش  

من یقین دارم به آرزوهایش هم می رسد  

خبط و خطای دنیوی سوی انس و جن جلوه پنداری کند 

من یقین دارم که سرنوشت ما به فردوس برین خدا هم می رسد

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..

بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟

عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.

بهلول پرسید چه کسی هستی؟جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری...سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق بهآداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.

بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این‌گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.

ملعب اللفظ

انی خاصم بالخصم الخصیم

انی کاسب بالکسب کثیر

انی واسع بالوسع الواسط

انی عالم بالعلم و العمل

حسب الحاسب بالحصر الحاسن

نصر الناصر بالنصور نصیب

انی بشیر بالبشر والنذر

انی کاتب بالکتب المکتوب

انی صامت بالصوت المصور

ملعب اللعب باللعب المنشور

ارجع الروحی بالتفضیل المقام

ارفع النوری بالقسم النظام