حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

دنیای امروز من

ماجرا رنگ تکراری دهد و تلمس شادابی. ماجرا فعل نسیل یابد و نصیب این دوران شود. ماجرای عشق و وفا ماجرای مرد و جوانمردی ماجرای علی و ضربت نامبتلا زنعمت به نغمت کشد  و ما را روای داستان کند: 

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت  

جای ارزش های ما را عرضه کالا گرفت 

احترام یا علی در ذهن بازوها شکست 

دست مردی خسته شد و پای ترازوها شکست   

فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد  

خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد  

با کدامین سر از دلها محبت غیب شد  

ناجوانمردی هنر و مردانگی ها عیب شد 

سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت 

صورت آینه زنگار فراموشی گرفت  

سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد 

دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد  

تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت 

آسمان از سینه ها خورشید خود را پس گرفت  

رنگ ولگرد سیاهی ها به جان ها خیمه زد 

روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد 

این زمان شلاق بر باور حکومت می کند 

بر بلاد شعله خاکستر حکومت می کند 

اعتبار دستها کینه ها در مرخصی 

چهره ها لوح ریا آینه ها در دلواپسی 

ماجرا این است آری ماجرا تکراریست  

زخم ما کهنه است اما بی نهایت کاریست 

از شما می پرسم و شور اهورایی چه شد 

بال معراج و قیام عرش پیمائی چه شد 

جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است  

صبح گون از تابش خورشید مولا روشن است  

تیغه یادش ریشه  اندوه و غم را می زند 

آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند 

چشم هستی آب ها را جز علی مولا ندید 

جز علی مولا برای نسل دریا ها ندید 

کلبه شاد دلم ناگاه می گردد خراب 

باز ضربت می خورد مولای دریا ازسراب

خنجر عشق

دل خود را دار زده بودم

نجاتی رسید و روزنه امیدی

خنجری که آرام آرام طناب را خراش می داد و پاره می کرد

خنجری که خیال رهایی دل از مرگ در سر داشت            

خیال رهایی دل از دار

من و خنجر در تلاشی نابرابر

من برای نگه داشتن دلم بر دار و

خنجر برای نجات آن

آری می دانستم که خنجر نمی تواند همنشین دل شود

اما بی خبر از اینکه خنجر دلی یافته برای دریدن

بی خبر از اینکه دلم این بار نیز کشته می شود

با همان خنجری که برای نجات دل، دست و پا می زد

خراش دادی

آرام آرام خراش دادی و طناب را پاره کردی

دل را که از مرگ رهاندی

اما

باز هم ادامه داشت

خراش....... خراش........ خراش

اما این بار بر دل خراش می زدی

که دیگر نای رفتن و حتی ماندن نداشته باشد

که دیگر امید به نجاتی نداشته باشد

اما چه باک...

که با بی دلی زیستن

به از زندگی با دلی صاف در کنار خارها و خنجر های این لجنزار....

کلمات قصار

دکتر علی شریعتی: بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هرچند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما گوری را به خاطر آرامش تحمل نکن. 

 

پل سارتر: از همه اندوهگین تر کسی است که از همه بیشتر می خندد. 

 

وین دایر: این شمایید که به مردم می آموزید که چگونه با شما رفتار کنند. 

 

ناپلئون: من در جهان یک دوست داشته ام و آن خودم بوده ام. 

 

مارکز: هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران. 

 

کانت: چنان باش که به هر کس بتوانی بگویی مثل من رفتار کن.

زندگی چون باد صباست

زندگی چون طفل بی پروا
گاه می خنددوگاه گریان است
همچو پرواز کبوتر گاهی
اوج می گیردو گه پنهان است
می توان با دلی سرشار زعشق 
زندگی را به کسی هدیه نمود
یا که با سنگدلی از کف او
زندگی را به همان سان بربود
می توان با گل سرخ و پیچک
دامنی دوخت بر اندام بهار
یا که با نسترن و لاله و یاس
ساخت کشتی و بر ان گشت سوار
می توان از دل کوهی سنگین
گذری کرد سبک همچو نسیم
یا که با قایقی از بیم و امید
بگذشت از دل یک رود عظیم
زندگی گرچه جفاها کرده
بر دل زخمی و غمدیده ی ما 
لیک از ماست که بر ماست همه
نتوان کرد گله از دنیا 

 نویسنده: ه. ه

می و می خانه

ساقیا بر افروز جام می و می خانه مستی 

بر ما بنواز شوق و ساز و بوی سرمستی 

ساقیا جام می ده که مست و خرابات کنی 

ما را  زین راه بی پایان از خواب غفلت بیدار کنی 

ساقیا شراب معشوق دل بر ما بنوشان 

از خود و عشق جرعه ای نوش لعل بنوشان 

ساقیا بر افروز شمع خود فروزی و میکده تن سوزی 

به خود قسم که من اول باشم در این تموز جان سوزی 

ساقیا یوسفت را زین راه بر خود کشان 

یعقوب نبی را  سوی چشم بینایی نشان 

ساقیا لب بر گویش این دل پر غم باز کن 

کین راه صعب بر ما رسم و دل زین چاکر بی غم آغاز کن

عاشق تر از یوسف

در سراپرده ی اسرار تو را دیدم و دیوانه شدم
مهر مجنون زدم و رهرو بی خانه شدم
می و نی نوشیدم و بی یار زدم
مست لیلی شدم و ساز هوشیار زدم
عاشقان را به عجب بال و پری در پی یار
بال و پر سوخت مرا در پی دیدار تو یار
چشم یعقوب زده طعنه به چشمان ترم
یوسفم اینجاست لیکن من از او عاشق ترم
هرچه در عالم گشتم حاجتی جز تو نبود
دل و عقل و چشم و گوش و این زبان همه محتاج تو بود
من در این حال خوش و  گردش ایام همین را یافتم
دلبر از کعبه مبراست ثمین را یافتم
ساقیا هر چه در این محفل شنیدی دم نزن
رسم عاشق بر همین است آتشش بر هم مزن 

نویسنده: س. غ

تولدت مبارک

تولدت مبارک. 

این واژه برای تو آید که من مسلخ نشین کوی تو مفتخر نوشتار باشم... 

خدایا در ادامه از تو توان خواهم.

وصیت نامه ی وحشی بافقی

 روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ 

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

بغض فروخورده..

دلگیرم

دلگیرم از انسان های این جنگل سیاهی که برای هیچ چیز ارزشی نمی دانند

خدایم چه می کنی تو با این مخلوقاتت وقتی شاهد به قهقرا رفتن شان هستی

این نادان ناسپاس خوب جواب عشق تو را می دهد

با بی توجهی  با ندیدن و گذشتن  با ادعاهایش

این سنگدل خوب جواب محبت های فراوانت را می دهد

با پخش عطر وحشیگری در دنیای تو  با سخت تر کردن این دنیای بی تو

 

خدایا تاب و توانی برایم نمانده

دیگر نمی توانم تحمل کنم سرزمین این غریبان را

دیگر نمی خواهم بسوزم و ادامه دهم به محبت هایم  به ساختن هایم

دیگر نمی توانم  خارهایی که در سراسر روز بر دلم می نشیند را نظاره گر باشم و دم بر نیاورم

دیگر نمی توانم ابرهای سیاه اطرافم را ببینم و دم بر نیاورم

دیگر نمی توانم در این پلیدی ها و نیرنگ ها پیش روم و فقط زخم خورم

چون تو نمی خواهی زخمی بزنم حتی در جواب زخم هایی که می خورم

 

نازنین خدایم

باز هم می گویم

هر چه تو بخواهی و هر چه تو بگویی

 

زیبای بی مانندم

آغوشت را از من نگیر که سرمای این جنگل سیاه برایم طاقت فرساست

شانه هایت را از من نگیر که پناهی برای گریه های هردم و هر لحظه ام ندارم

مهربانیت را از من نگیر که مرهم دیگری برای زخم های روح تشنه و خرابم ندارم

عشقت ار از من نگیر که پیمودن مسیر سخت این دنیا با قلبی خالی برایم ممکن نیست

که تنها یک عشق دارم

که تنها تو را دارم

 

خودت را از من نگیر

دلم گرفته

سلامی به گرمی دل مردگان!
چه کنم که خسته ام تاب از برم رفته و کالبد نحیفم این سو و آن سو موج می زند. چه کنم که صدای مشت باران بر پنجره دالانم هوش از من برده است. از معشوق به عشاق رسیدیم خاکم به سر لحظه به اتلاف رسیدیم. آری حال زار من خسته را نمایان کند. حال من عشق بر باد رفته را گویا کند. درست است به تمثال این روز من سنی کم دارم اما دانم که روحم سالهاست که خفته است و حال برپائی ندارد. از توی وجود من درخواست و اذن رفتن خواهم که تو را به جان خدایمان من را نیز به ایشان برسان...

با کمال احترام - یوسفت