حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

خنجر عشق

دل خود را دار زده بودم

نجاتی رسید و روزنه امیدی

خنجری که آرام آرام طناب را خراش می داد و پاره می کرد

خنجری که خیال رهایی دل از مرگ در سر داشت            

خیال رهایی دل از دار

من و خنجر در تلاشی نابرابر

من برای نگه داشتن دلم بر دار و

خنجر برای نجات آن

آری می دانستم که خنجر نمی تواند همنشین دل شود

اما بی خبر از اینکه خنجر دلی یافته برای دریدن

بی خبر از اینکه دلم این بار نیز کشته می شود

با همان خنجری که برای نجات دل، دست و پا می زد

خراش دادی

آرام آرام خراش دادی و طناب را پاره کردی

دل را که از مرگ رهاندی

اما

باز هم ادامه داشت

خراش....... خراش........ خراش

اما این بار بر دل خراش می زدی

که دیگر نای رفتن و حتی ماندن نداشته باشد

که دیگر امید به نجاتی نداشته باشد

اما چه باک...

که با بی دلی زیستن

به از زندگی با دلی صاف در کنار خارها و خنجر های این لجنزار....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد