حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

پیشوای عصر

گفتگوی این روزهای ما با امام عصر(عج)  و پاسخ ایشان:

رو دیدن شش گوشه ی دلم تاب ندارد

نگهم خواب ندارد

قلمم گوشه ی دفتر

غزل ناب ندارد

همه گویند به انگشت اشاره

مگر این عاشق دیوانه دلسوخته ارباب ندارد؟

نگهم به پای زوار پدرت تاب ندارد

چه شود مرا غلام خویش بربایی

نکند دلت آزرده خاطر ما را بسراید

من عاشق من عارف و من مرید آل تو بودم

زین پس همت بر نوکر ارباب بگمارم

من بنده ی کوی افکار تو بودم

لیک نباید زین چشمان خمارت اشک خونین بزدایم؟

نکند افکار من باطل کوی تو بشمارند

کین باک بر نوکر ارباب نباشد

من رسوای حق و حقیقت

من بنده ی حب و صفیت

من ارباب ابناء تو بودم

نه حقیقت، من نوکر مرید افکار تو بودم

نه حقیقت، بودن را زفعل کامل بسرایم

نه صفیت، فعل حاضر را محق شمسا بشمارم

لیک من به ازل زابد

گمگشته ی امثال تو بودم

تو کجایی؟

شده ام باز هوایی

چه شود جمعه ی این هفته بیایی؟

به جمالت… به جلالت… دل ما را بربایی… 

و اما جواب امام زمان (عج):

 

تو خودت!

مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،

ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟

تو که یک عمر سرودی 

«تو کجایی؟» تو کجایی؟

چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟

چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟

چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد

چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...

تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود،

تو بودی...

هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی!

خواهش نفس شده یار و خدایت…

و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت...

و به آفاق نبردند صدایت…

و غریب است امامت!

من که هستم،

تو کجایی؟

تو خودت کاش بیایی

به خودت کاش بیایی...!