شب گردم و مجنون کوچه ها را چون کودکی پدر گم کرده می پیمایم. یادم آید زیتون های شکسته لرزه اندام را می تند گویی یادواره کوچه های کوفه گشته ام. آخ چه کوچکم ناتوانم. نمی توانم لحظه ای را با حسنین رهسپار شوم!
مولای من کنونی ستاره من و تو یکسان است این سعادت را به ابد جار خواهم زد که ایتها النفس المطمئنه! مولایم گوشه نگاهی داشته شاد بادا که روحم تن حقیرم را در هم می شکند گویی خاستگاه اتصال به یابنده پنداشته...