این روز چو مستی در دل دارم و چو هستی در ذهن
به نایی نوایی گویم و به تاجی بلایی
به رخساری بخندم و به دمی گریانم
این روز چو کودک قهقه به دل زنم و تو را به یادی آشکارم
به بوسه های لب دوز و لب سوز تو افتخار و به نبود نام تو بر لب غمگسار
به فقدانت در دل صعب دارم و به رجحانت در رو شرم
این روز به خاطر تو شعف پندارم و به خاطره تو وفق زنهارم
آری این است حال من عاشق
این است حال من مجنون عارف
درویشم و گردم به دورت
صدای بادچه اندازم و گویم به قولت
ای مردم زنهارید که دادا زما غریب گشته شما را به مهربانی مقسوم که دادا زما غمین گشته
یکی آوازه نازکی در پوشش مردانگی زند و یکی در ورای زنانگی تلمس تجاسن به خود زند
یکی نان دیگری را به نوش جان خورد یکی غم پیشرفت جار به حسادت خورد
یکی به عینی بنده نوازی را ره چاره بیند و یکی تا کمر خم شدن را طالع خود چیند
ادامه دارد...