پدرم تاج سرم
چه گویم که دلم تنگ است
چه گویم که دلها زمن سنگ است
پدر رفتی ز کنارم که گویی
من هستم و این همه بارم ؟!
باری که شکست کمرم را
با تو گفتم هرچه حرف در دلم را
بوسیدم جای پایت
اشک ریختم زدوری و نالیدم از فقدانت
رفتی و ماندند نامردمی
رفتی و ماندند انفاس بی دمی
رفتی و گریستم به بزرگیت
ناله دادم به حرم این همه نامردمیت
آخ که چه گویم که دلم هوای آغوش کند
آخ به چه گویم که ناله از خویش کند...
قدر انسان ها را تا شیپوره هستی دمیده شده باید دانست گرنه بوسیدن کاخ خاکی آنها چیزی جز حسرت روزگارهای بر باد رفته نیست
گرامی دانیم یکدیگر را زپی هم آئیم که غساله ثانیه قدری دیگر آید.
پنجشنبه (۱۷/دی/۱۳۸۸) ساعت ۷ شب