سلامی به سردی زمستان، سلامی به سردی انفاس مردستان!
سلامی به درد آدمی، سلامی به زخم دل علی...
علی ز چاه گریست و اغیار تحیر به انگشت خود را شیفته خواندند و کعبه را زآتش بلعیدن...
نبی به دندان شکست و بدریان با چابک نمائی غنیمت بدیدند و عقبی را به دنیا بخشیدند...
سوزش جیگر امام متانت را به چشم دیدند و عجوزیان بر بام هل هله کنان بانگ پیروزی سر دادند...
خورشید را به نیزه آویختند که نکند دنیا ملجا نور گردد و خود را به نغیری وانهادند...
زین پس سعادت یکی پشت دیگری زخود محروم کردند که ما خود آگه ایم و نیاز به پیشوایی را مبرا دیدند...
در این زمان مانده است یک مرد و یک ملت پر هیا هو...
یک نعمت و هزاران گرگ دریده...
یک سمت و هزاران بیراهه...
براستی زمانی به خود دیدی که ان الله احسن الخالقین و زمانی به توفیری این بی مایه های کم فروش را به جهنم لعین وعده دادی .
دادار من! دوردانه من!
زین خدائی و زین کلامی ز توی وجود من گریانم که تو تنهائی در این وادی یا من خسته دل! تو پیمائی این راه را و یا من کژدار و مریض...
زین کلام شکوائی تو را خوانم که غم دیده و غم گسار بی نجیبی وادیان خاک بینم و تاب بر ننهم که تو را به نامت مقسوم که یوسف بتول را به شکوه گری و تاج به سری معطوف بدار...
تو را بیینم به چشم و
دلو چینم ز اشک
تو را چینم ز فکر و
غم گسارم ز رشک
تو را بویم به حال مادر
خاک پای را بوسم از کف به سر
گله کنم ز دوری
اشک ریزم که چه نبودی؟!
غم علی کمین ببود یا درد زهرای علی...