من در این تاریکی گم شده ام
اطرافم پر است از چراغ های روشن
اما تاریکی من همه جا را گرفته
نه، این جا روشن نخواهد شد تا من هستم
نحاتم بده
از این هیاهوی تاریکی
از این ظلمت
ظلمتی که تنها با از بین رفتن من از بین می رود
نجاتم بده
ظلمت را از میان بردار....
به نام او...
گم شده ام... راه می بندم بر شب و ناگاه خاطرم یخ می زند از نگاه مات مهتاب....
نامت را بارها و بارها در گردش دوار سرم به دور زمین تکرار می کنم. اینجا سرزمین توست و من آرام و بی صدا از درخت ممنوعه بالا می کشم.بالا و بالاتر تا خورشید... تا تو... دستم به بارگاهت نمی رسد و باز این تویی که دستانم را به لطافت ابر و باران میهمان می کنی...صداها مرا می خوانند اما... تنها صدای توست که می ماند...صدایم کن ای خدای بی همتا....
چقدر گمشدگی نابی داشتید و من با کلامتان به تجربه بکر دست یافتم...