آمده ام که بشکنم بت و بتخانه دوست را
با خود بگویم شعر و غزل حکایت از دوست را
آمده ام که بندازم مردم را به یاد عشق و نینوا
زخود بستانم مزد هرچه طلب از حکیمه دوست را
آمده ام که بگویم شکوه از تو و اصحاب بی نوا
زخود گیرم روزه و بستانم رحمت از دوست را
آمده ام که بشکنم کمر ظالم بی حق و طلب
زخود زمزمه کنم و رهسپار مرقد دوست را
آمده ام که برکنم فریاد حق زگلوی توی سخی
زخود بگریم و موی کنان مسکوت منتقم دوست را
آمده ام که بشمرم طالبان تزویر و ریا
زخود بشنوم دل دله مردم از من دوست را
آمده ام که بگویم مصلی داغ نبی
زخود جمع کنم شعر و طرب تسلی احمد و دوست را
آمده ام که بشکفم گل ناشکفته محمره
زخود گیرم بغل و نوازم دستی از سوی دوست را
آمده ام که خوش باشد در جوار دوست را
زخود باشم و هرچه گویم نام تو باشد به یاد دوست را
به نام او...
شب است و سکوت و دستی که در هوا می چرخاند دانه های نیلوفر وحشی را... راستی! کدان بابونه خبر از بامداد بی هیاهو داد؟بگو کدام؟!!!
دوستی داشتم که خدا روحش را قرین شادی نمایدء همیشه می گفت حق گرفتنی ست و نه دادنی