حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

انعکاس های همیشه

زین دنیای مه آلود، زین افکار خسته و به طمع آغشته ، زین چشمان ملین به هوا، یک  باید گفت و یک باید شنید.

در دنیای پر ولع جای کودکان گرسنه و طماء به دستان پینه بسته به کجاست؟

در این دنیایی که هرکس فکر خویش ستاند و زمزد خودساختگی به جان خرد ، جای برادر دوستی و برادر کشی کجاست؟

در این زمانه بی های و هوی پرست، جدا خوشا به حال آدمیان بی قیل و قال پرست

چگونه گویم لحظه لحظه زندگی این آدمیان بی پر و بال پرست

پریان چه نسنجیده می افتند به پای علفان هوای پرست

نمی دانم

نمی دانم

همیشه شایعه و انعکاس های همیشه

شیوع پچ پچ های بی خردانه مردم مرده پرست همیشه

همیشه با خود می گفتم این زمانه نیز بگذرد مثل همیشه

جوابگوی این اعمال دستار پرست یکی هست حتما مثل همیشه

اما عمری گذشت و آفاق ما ناظر و افکار ما خاصم تر شد همیشه

زیرکانه در ملجای سایه رخصاره  خود می ستزیدم

شکوانه در افکار خود سرسرای امید خانه ای می خریدم

که پیر مغان غم نخورد و طفل نعیم به شایسته کم نخورد

دخترپریان کم نفروشد و ظلم کاستی زور نگوید

اما واحسرتا تنهایم

تنهای این دشت مغیلان

اما...

رسیدن به کمالی که جز انالحق نیست ،کمال دارد برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست به چشم مردمان زوال پرست...

اناالحق

در این زمانه بی هیا و هوی و لال پرست، خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

قصیده ها چه غریب و نچیده میافتند به پای هرز علف های کال پرست

رسیدن به کمالی که جز اناالحق نیست کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست به چشم تنگی نامردم زوال پرست

همیشه شایعه و انعکاس های همیشه، شیوع پچ پچ های و تماس های همیشه

دلی شکنجه شد و غرق خون به گوشه ای افتاد، دوباره سینه به سینه هراس های همیشه

فرارسیدن عید کبریا بر پاکزادان این هستی شاد باد

روزی عید باشد روزی نوروز

صرف نظر از حور و پریا

صرف نظر از تاج و تخت زکریا

یک باشد یک باید گفت

خدایا

خدایا

هر روزم را نوظهور کبریا گردان، نمی توانم و نمی دانم چگونه رشته تحریر بگسترانم. نمی دانم چگونه لغت در کنار یکدیگر به زیبایی بسرایانم. حرم عطشان وجود متناهی، خویشتن را به صلابه کشاند که تجربه بندگی در کناره دوست بستانم اما حاشا و کلا ای نازنین چگونه ما را رهبر و هدایتگری! چگونه ما را خدایی وسروری!

یک پیشتاز غرور نعم تو باشد و یک دیگر در این شهر خموش به ظاهر سرزنده نوای اکتساب به خود گیرد...

یک سرمست و خرابات به در و دیوار این شهر کوبنده شود و یک دیگر ناظر اعمال پلید گردانی

یک به لذت خویش مقروض باشد و یک دیگر به سفله نمرود طالب شندرقازی

یک معبود عابد گردد و یک دیگر سخره عامیون بی خرد

گفتا دنیا به پستی کشت و منتها چهره به چهره رو کشد که شاید ترفی باید، زین قالب بی روح دمی باید...

اما با خود نگفتی کین انس ملموس چگونه در جوار عشقبازی دمی ساید

ا مابا خود نگفتی این بنده مخروبه ی شام چگونه باید تحملی را صرف باید

و اما با خودنگفتی چگونه این خلق اشرف به ظن تو مشرف گردد

آری آری دلداده ام. عاشق و مست و تارک این دنیای تو. به ترفی عروج تو نمایم و به ترفی خروج تو کشانم. به ترفی زمزمه وصال می پرورانم به ترفی غرانه دادخواه تو. نمی دانم نمی خواهم چه هستم و چه باشم و یک گویم :

خدایا به بزرگیت مالک این بندگان پاکت باش

خدا به لطفت مهربان این مبعوثان با خرد باش

خدایا به صبحت شادمان این بنده نازدار باش

خدایاآفریدی که باشی نه کین روز حاکم اغوای ما باشی پس به آفرینش به خلق و خوی و هرچه کرنش باز آرای این چیدمان هستی

خدایا به کاهی گلی و به کوهی تاج آفریدی پس به شکرانت این بنده بزرگ را بزرگوار گردان...

بنده یعنی چشم در چشم معبود ،سر به طاعت نشاندن

بنده یعنی سر به لطف او، از جان مایه بسط نشاندن

بنده یعنی کوتاه و گزیده، مایه افتخار خالق خویش ستاندن

بنده یعنی سرمست و دیوانه باظنی بوسه بر دستان چکاندن

بنده یعنی تو ومن ،در هر صورت مصابه آن خالق بی همتا کشاندن

فرارسیدن عید کبریا بر پاکزادان این هستی شاد باد

راز کردار

خداوندا گر جای تو بودم حکم این انسان را، زرهائی ایشان پر می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم به دست خویش، این انسان بی لیاقت راز هستی پاک می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم به افکار این پلیدی، جهان را به یک دم زآتش می نشوندم

خدا وندا گر جای تو بودم این موجود سرمست را، به مستی لایتناهی مست مست می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم از زمین تا ثریا، طومار اجابت را زخشم خویش می سپردم

خداوندا گر جای تو بودم به یک لحظه، حکم آدمیت ز هستی پاک می نمودم

خداوندا گر جای تو بودم به هرکس، به کفایت وی می سپردم

خداوندا گر جای تو بودم چه دنیائی پر تغییرمی نوشتم

پس خداوندا چه بهتر که تو هستی شاهد، اعمال زتو می نمودم

زمن نه یارائی باشد نه توانی نه حکمت نه صلابت نه صلاحی

زین دنیای پرهیاهو، زین دنیای پر ز زشتی و اقساط، زین دنیای افکار تهی از اعمال، زین دنیای پر ادعا و خالی از اثناء، هرکس آرزوهائی می سپارد به یک کس نعمت مال آرزو باشد و به یک کس رهایی ازین مشکل پیش آمده، به یک کس بزرگی مسئله کوتاهی قاموس را دچار باشد و به یک کس تیمار ظاهری.

زین مذکوران موجود هنر اقامت و سکنای اجباری در این دنیای پر خواص پر باشد. یک لحظه تصمیم نانوشته گیرند و زان لحظه پشیمان منعم گردند. براستی چه می توان گفت، زتوی آدمی پرسم

دنیا به کجاست و آدمیت به چه رسمی!

جهان از ازل چه باشد و سنان ز عدم چه!

افکار حاضر مغلطه روزگار گشته یا اغراق عامل مسلخ آدمیت!

ظنان، موصول الجران گشته یا رموز این جهان ناگسسته!

لحظه لحظه افکار است لحظه لحظه اثبات است!

زین چشم پلکی گذران، عمر ما نیز به سستی نغیر خرمای تموز پایان گشته، زین لحظه ما باشیم و حسرت های نا تمام، ما باشیم و انگشت به دهان زین رموز نادانسته...

ایها النفسه علیکم انفسکم...

کوک کن ساعت خویش را

راوی:

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

 

کوک کن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

که سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که سحرگاه کسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این کوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

کوک کن ساعتِ خویش !

ماکیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که در این شهر، دگر مستی نیست

که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سـحر نـزدیک است

 

ساده گو:

دور شو زافکار خویش

گرچه همه بیداری گرند زین خود بی خبرند

شوم تا سحر غم دوری گرند و افکار خویش می پرورند

دور شو زافکار خویش

زین روز کاسه ظن لجبازی  خویش دور گرند

دوست در بر دوست حکم تمسخر و سخره می سپرند

دور شو زافکار خویش

دولت شوم ظن تاجی و عام مبسوط سپر اذهان می نگرند

دور شو زافکار خویش

کین راه به ترکستان است و روز حکمی در ثمر است

لخ لخ کفشان مستانه او در سحر است

کیست مدعی بنده کین روز همه ادعای صاحبی می سپرند

کین روز بنده آلت و صحبت از دجالی روزمره می نگرند

کیست مدعی آزاده کین روز همه در بند و افکار حریت می طلبند

دور شو زافکار خویش

در این شهر شب بیداری نیست

شب بیداری مختص خاصان و نزدیکان والا مقام این شهر باشد که وجود مصادف و مصارف را امر به انصاف و وجود خصم و هزیمت را افتخار ایلت پندارد. زین شهر باید صحبت از دما ل و بی حرمتی را چاره کرد که مسیرت هموار و آخرتت پنداشته او گردد. شب بیداری و سحر خیری مختص عوام خصوص المطالب باید دانست که نه ایمانی می زیند و نه ریحانی نه کتمانی می نگرند نه سلمانی نه ثبوت را چاره کرده نه دجاله را خدای خویش.

زین افکار پندارالپلید کجا باید مطالبه سحر خیز والا مقام را داشت. زین تو پرسم ، در بین جمیع ایمان پندار ویا در میان صورت پندار؟!

زین شهر مملو از کردار تهی از پندار و پندار مملو از افراط پر بینی.  آن چه بینی صورتک آدم نمائی است که در کالبد مشروع محاسن آمده است تور ا به سخره  عابدی کشد که خود را به ورطه بندگی به ظن خویش عابدی نشاند. یاوه گوئی را روزمره خویش داند و سترگی افکار را افتخار. اما چه سودا که هر دو زین سوی یکدیگر می زئیم. او در ورطه خودفریفتگی و حرص و ریا فرو رفته و زین ما هم گله از جانبداری باشد. آری خروس سحر این روزها خوش به خواب رفته که نه ظن بیداری دارد و نه ایشان سوی اغمائگی...

خداوندا!

خداوندا!

خداوندا سپاس و ستایش قرین ز سوی دارم تو که عمری جزیل، صبری جمیل و آغوشی گرم به من عطا فرمودی

خداوندا سپاس و ستایش مخصوص توست که من را ز آدم و به آدم مخلوق و به عشق در دل محکوم نمودی

خداوندا سپاس و ستایش را قرین تو پندارم که نبودت غبث کلام و وجودت حسن سلام بر من باشد

چندی از آغوشت به دور مانده و کار و اسباب این زندگی مرا به خود مشغول نمودی اما باز آغوش تو ملجا آرامش و نامت زینت افکار من باشد که هرچه سراب است از آن کافر بی مرام باشد.

خداوندا کلامت سلسله افکار من و صلاحت حسن اعمال من است

خداوندا تو باشی نور دل کودکانه من، خداوندا تو باشی زمزمه لب خشک طفل دشت زعیم من

آری خداوندا باز یوسفت با تو سخن می گوید که دل دله لحظات و ثانیه های پسرو و پیشرو  ایشان باشی

آری باز یعقوبت سخن گوید با چشمانی گریان ناله ای هراسان که مبادا دیدنت آمال و سراب پنداشته خویش باشد

براستی قصه یوسف و یعقوب نبی به تمثال قیاس  باز از سر گرفته ای که چشمان این بنده ساله گریز را پیشکش قدوم مبارک گردانی؟!

آری این چشمان کمترین هدیه از سوی من بنده دلداده باشدکه زمزمه یعقوب وار خویش را سرداده که ایتها النفس المطمئنه ارجعی الربکم

دادار من، تاجدار من

افتخار قلبی آکنده از غم دوری و سراب گونه خویش را دارم که این افتخار نشان کرامت و سخاوت و خضوع تو در امثال من است.

افتخار ظاهری مستانه و افکاری مباهات گونه تو را در دل می پرورانم که این افتخار نشان از عطوفت و مهربانی تو در سایه من است

افتخار باطنی متکبرانه و شاخصی غرانه تو را در دل دارم که این افتخار نشان از تکبرالمتکبرین تو در ظن من است

اصبر علی الربکم کشفی عنی ساربکم

انزل علی العبدکم اشفعی عنی ناصرکم

ارجع علی الجلالکم ارزق عنی  النعمکم

انزل علی صبعکم ارزق علی صیامکم

پیکش قدوم ماه ضیافت تو...

 

کوک ساز

سرزمین مکه زین خبرمبهوط و هم در نا ز شد

از حرا درهای رحمت یک به یک جمگلی باز شد 

شام میلاد و زینت حق، کلام الله شد

مصطفی احمد امشب رسول الله شد

امشب زین خبر، ما و شما در نازیم

ساز ما کوک و امشب ساز یار می نوازیم

ساقی و می و مست و خرابات جملگی در راه است

دیوانه ام و عاشق ، من جملگی بهلول کلام از راه است

ای اهل دل، خاتم نبی مصطفی ما باشد

نیامرزد شما گوش به نام اوودرود چندان نباشد

مصطفی کلام حق زین راه دور آورده است

از دیار یار با شوق و غرور کتاب نور آورده است

تاجدارم چه کنم کین کلام زین شوق مضاعف قاصر م

ببخش بر من قاصری در ذات و امید به هبوط تو ناصرم

ساقیا بنوش جام می و مستی و دیوانه شو

کاین روز احمد پامبر باشد و تو امت سلمان بشو

ای امت واحد تهنیت مبعوث کنم

جان محمد مقسوم، تو را پیرو حق توصیه مبسوط کنم

گویم زین دلسوزی به تو برادر و خواهر هرایلتی

به خدایم ما را برادران دین باشد و نیست منتی

او زین دیار آمد که گوید حق یکی است و کلام ما یکی است

نباشد بین شما تفرقه، جملگی امت نزد ما یکی است

معیار توازن نزد ما میزان تقوی توست

نیست میزانی بر حسب لباس و چهره، اهم اعمال توست

کلام حق باشد معیار اعمال و افکار تو

نزد تو باشد علی حق نی زین علی باطل افکار تو

بزن تیشه بر امیال و آرزوهای پوچ این دنیای گلی

فردا نباشد زدن بر سر واحسرت، باری دیگر فرصتی

راست یا دروغ بهتر است

کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ، فیلسوف است. 

کسی که راست و دروغ برای او یکی است، چاپلوس است.

کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید، دلال است.

کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد، گداست.

کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد، قاضی است.

کسی که پول می گیرد تا گاهی راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، وکیل است.

کسی که جز راست چیزی نمی گوید، بچه است.

کسی که به خودش هم دروغ می گوید، متکبر و خودپسند است.

کسی که دروغ خودش را باور می کند، ابله است.

کسی که سخنان دروغش شیرین است، شاعر است.

کسی که اصلا دروغ نمی گوید، مرده است.

کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد، بازاری است.

کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد، پرحرف است.

کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند، سیاست مدار است.

کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، دیوانه است.

ادامه مطلب ...

مشاعره

دکتر رمضانی:

ما طاعت حق بهر دینار دنیا نمی کنیم// به شوق جنت و زترس دوزخ این نمی کنیم

ما شیفته یار و سجده به جمالش داریم// ما به نماز بجز زمزمه عشق در خلوت او نمی کنیم

زاهدان که زترس جحیم عبادت او کنند// نزد ما خاسرند، که ما بجز به عشق این نمی کنیم

عباد به نسیه جنت رضوان زحق طلب کنند// ما به جنت، بجز خلوت با یار طلب نمی کنیم

ما زحلقه رندان بریده و وصال یار گزیده ایم// ما در خلوت یار، بجز تمنای دوام وصال نمی کنیم

یوزارسیف حکیم:

ما طالب و اوست حاکم مای مجنون و دیوانه روزگار// ما زریا حرف از اوی و تمنای وصال نمی کنیم

ما حق زخود طلب کرده و گام به صفای دوست نهانیده ایم// مروه را با حرم این و آن قیاس نمی کنیم

ما به ریا و خود فروشی گریبان ایمان ندریده ایم// به کسوت و نخوت سوگ، بر تن لباس سیاه نمی کنیم

ما سازش عام را به اجر و سپاس خویشتن نخریده ایم// به ارزش کیان، رای به دیوانه زغفلت نمی کنیم

ما در جوار دوست آرزوی سلامت زایشان داریم// گرچه شکوه از حال زار و غمین این دیوانه نمی کنیم

دکتر رمضانی:

ما شاعری بهره مشاعره نمی کنیم// این مهم بجز بهر بیان حال دل  نمی کنیم

شاعران شعر خویش بهر دیگران گویند// ما به شعر بجز زمزمه با یار نمی کنیم

شاعران به شعر خود غلو بسیار کنند// ما به شعر خود بجز روایت حق نمی کنیم

شاعری گرچه نیک پیشه ایست نزد ما// اما ما به شاعری هیچگاه ارتزاق نمی کنیم

رسولان بجز به وقت نیاز شعر نمی گفتند// ما نیز بجز به سنت ایشان عمل نمی کنیم

یوزارسیف حکیم:

شعر ما چون تیری در چشم دیوانه و مریدانش باشد// نغیری التماس این و آن بهر این دنیا نمی کنیم

ما مخلوق او و معشوق ما اوست در تمام هستی// ما شما را به اجبار معطوف خالق بی همتا نمی کنیم

این شعر بهر دلیلی آمد چو گوید افکار پلید دیوانه را // ما به افراط و تفریط نام گویی وجود پاک نمی کنیم

شاعری نزد ما پاک است و قدیس و  زلال، آگه باشید// ما آدمیان را به تمثال بهلول نگاه نمی کنیم

الا ای انس و جن مبرا از کتمان و فریب، شاد باشید // ما سخن چینی عموم بهر نفع دنیا نمی کنیم

از اعماق دل بهر ایشان آرزوی اعطاء داریم // گرچه امیدیست ولی بسنده به این خس و خاشاک نمی کنیم

www.ramazanisa.blogsky.com

www.tamsilian.blogsky.com

لیله الرغائب

آرزو دارم که مثل همیشه شاد باشی

جملگی افتخار آدمی و خالق بی همتایت باشی

آرزو دارم مهربان و مفرح و مستدام باشی

کوه را به کیان و دریا را به جوار خویش مملوک باشی

آرزو دارم تمثال محبت زخود مرسوم باشی

انس و جن را انگشت به تحیر و پاک باشی

آرزو دارم روزی را که دنیای من خالی ز خصم کنی

همه مسالم و دنیای من را پر ز رغبت و امید چندان کنی

آرزو دارم به وهله دیگر بهشت را مسجل کنی

دنیا را خواستنی و عقبی را ز خود به خود قیمت کنی

آرزو دارم کلام وتبارک الله را به جد چندان گویم

پیش خود و پریان سمواتی غر و ستایش چندان گویم

آری زمن خالق آرزو بسی اندک است و اشاره گویم

باشد که به توی مخلوق آرزو جامع و کهن گویم  

وتبارک الله احسن الخاقین و احسنتم بالکسب و الفطره

انی صاحب و المکارو رب العظیم و الفضلتم بالتقیه السیطره

شکوه بس است و شکایت و نا امیدی خصمانه بس است امروز چوفردای سمواتی آرزوی احسنتم کنیم که دنیا را به عقبی برین فروختن کم است.

آرزو دارم که

در زندگیت

در دنیای و رویایت

در عقبی و فردایت

در کسب و کارت

در صدای و دیدارت

در گام رو به فردایت

در روزگارت

پاینده و مستدام و شاد مسلک باشی...