روزهایی است که بی تو می زیم و بی تو انگاره خلق را می نگارم. روزگاری است که بی تو شوم را به فجر و صبح را با سپیدی چشمانم می ستایم. تو دانی که من چه ناتوانم. خود دانی که من چه راه و روزگاری را برگزیدم.
پس دادار عالی
تورا به وجود پاکت مقسوم که این روز را تا زمانی شاهدگرم باش که ثمره سالها تلاش و افکار لایتناهی تو را فاعل باشم...
تو را به دوردانه ات مقسوم که تواتر روزگار را تمتع افکار من نگردان که پایان زندگانی من خواهد بود...
تورا به اسماء نابت مقسوم که انتهای این افکار را اتصال به کمالی که تو از من خواستی گردان...
و تو را به یوسفت مقسوم که همجوار یوسفت باش...
پانزدهم اردیبهشت یک هزار وسیصد و نود و یک
متن بسیار خوب بود . من شاعر هستم گاهی براتون سروده هامو میفرستم . مسرورم او مفتخرم اگر نظرتونو بگید . من از این شهر بی اعتراض خسته ام / از این شهر تنها بر از دود و گاز خسته ام . من از بودن بی ثمر . بی هدف / به رقصیدن به هر ساز خسته ام . من از لحظه لحظه از این اختناق / از این منجلاب بر از خاموشی / از این خنده تلخ از این سکوت / ز خوابیدن اینهمه فکر باز خسته ام ......
زیبا بود...