حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

خداوندا

خداوندا؛

تو می گویی که انسان را به نفس پاک جان دادی

و او رابر خلایق اشرفش کردی

تو حوران را به یاری وی در افکندی

و گفتی ای پری و جن به وی سر خم کنید

اکنون که در او روح حق جاریست.

خداوندا؛

تو می گویی که شیطان را زدرگاه خودت راندی 

و او را لعن فرمودی

بدین علت که وی حاضر نشد ییشانیش را بر زمین ساید و آدم را کند سجده

ولی این آدم خاکی که تو آن عزتش دادی، 

همان یک لحظه اول که در جنت فرود آمد ،

به سیبی کال و بی ارزش 

هوس در جان وی افتاد.

بدینسان شد که تو آنرا زخود راندی،

زمین را منزلش کردی،

خداوندا؛

ولیکن آدم خاکی،

زمین را هم به خون افکند

برادر را برادر کشت

و دستان به خون آغشته ی قابیل،

نشان اولین خونخواری ما گشت.

خداوندا؛

نمی دانم که می دانستی آن روز

که کیست این آدم خاکی

نمی دانم که می دانستی این آدم برادر می کشد روزی !

شرف می بخشد این آدم به حیوانات دریوزی!

نه شیری شیر می درد،نه گرگی گرگ دیگر را،

ولیکن آدم خاکی،

نه تنها آدم دیگر،که می درد برادر را!

خداوندا؛

نمی دانم که می دانستی این انسان ،

به شهوت بنده می گردد،

و چون حیوان لایعقل،

به خواهر دست می یازد.

نمی دانم که می دانستی این انسان،

چنان مغرور می گردد 

که بر تخت تو بنشیند و خود را ذات حق بیند.

نمی دانم که می دانستی این انسان،

چنان تبعیض می ورزد 

که اینجا کاخ زرین بینی و آنجا کوخ ویران را،

به یک جا سفره ای رنگین تر از رنگین کمان بینی 

و قدری آنطرف تر سفره های خالی از نان را.

خداوندا؛

همی دانم که می دانستی اینها را 

و من این نکته می دانم که دانایی و رحمانی.

تو خود واقف بر اسراری و من یک بنده هیچم،

و می دانم که می دانی و می بینی خطای نوع انسان را

ولیکن؛

سخت خاموشی....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد