حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

خرمشهر

کجایند شهیدان خدایی

خرمشهر را خدا آزاد کرد آری جمله معروف که در این روز به زمره شکواییه دل رسید!

در این وادی هرکس پی کاری پی رنج و زجری مضاعف نسبت به همسایه به سر می ببرد. سرزمینی که به محمره مشهورست. سرزمینی که غروب آن بسیار دل انگیز تر از ما بقی وادی هاست. در اینشهر سکنا گزیدن بسی سخت و دلتنگ است چرا که جای جای آن بوی شهیدان در خون خفته می دهد. در هر لحظه  هر مکان آن می توان تلمس یادواره رشادت و سخاوت آن بزرگان خدایی را داشت. آری سخاوت که آنها بخشودنند تن و جان خود که من و شما حال در آرامش هدیه شده زندگی کنیم.این مردم دین خود را به اسلام ادا کردند ولی واحسرتا که کس نداند لیاقت این مردم ساده دل را که هیچ توقعی در سر ندارند و به سادگی دل می زیند.

پس به لطف بزرگانی چون شهید همت و شهید جهان آرا و شهید چمران و عزیزان دیگر درود بفرستیم.

مناجات

زندگی را در ورای خدایی دیدم که حامی کودکانه ملتمس بود. صاحبی که روزی مخلوقش منکر می شد که مبادا زندگی به او سخت شودُ تنگ شود روزی او از هرجهت قطع شود. قهاری که مبالم به هنگام خشمشُ رحمانی که می نازم به هنگام رحمش!

خداوندا! رها کردم هر موجود مضعف را و تو را با اندرون خواندم که اینست صاحب من اینست حاکم من که گویی صدا در باد و بادچه انداختم...

پرواز

خدایا آرزوی آن دارم که بزرگ باشم نه به ظاهر و نه به لطف التماس های تزویرانه.

به لطف تو عزیز باشم حکیم باشم نه به زور مسرفانه خویش.

خداوندا آن روزی را نصیبم کن که تو را با چشمانه فطرت بینا باشم.

پروردگارا به لطف تو، به حکم تو، به تو نزدیکم. خودانی و خود دانم که چه در دل دارم پس به لطفت، به رحمتت، به رزاقیه و رضوانیتت، پیش از آن سعادت دیدار ده که هیچ نخواهم جز آرزوی عاجزانه او را در خود می پرورانم.

خدایا ناپاکم ناچیزم هیچ ندارم گر تو نباشی

اما پادشاهم و غر و خودستانم چون تویی علمدارم و سردمدارم باشی گر تو در قلب من باشی.

پس از ازل تا ابد در بوق و کرنا زنم که: ایها الناس علیکم انفسکم هذا ربی، هذا من کل نفسی

نازدار

نازم به لحظه نازم به آسایش در وقت نمازم

نازدار وقت صلاتم چه گویم از آن وقت بی نیازم

در اعماق خودستایی، در زمره بی سنایی

گویم تویی و من تنها در آرامش بی ریاضم

آغوش گشادم ، چشم به تو خیره کردم، اشک به تو ریختم که شاید بیایی در کلبه تاریک و خاموش ما، که شاید قدوم بر چشمانه بی قیمت ما گذاری، که حتم است حق است در وقت سنایم

ای وای چه گویم از آن زمان دلداگی و عشق بازی

براستی شادباد آن کس که معشوقش خدای عزو جل است، چه گویم که از فرط غبطه و غصه در کفاکف تلاطم های بعد از طوفان به سر می برم. آخ! آخ از لحظه های تاریک که ما را به وادی فراموشی می کشاند آخ از آن لحظه که علم به ناستایشی در سر داریم و افاقه در بر نداریم. آری این درد و دل های بشریت است این است نگاه های خصمانه به پشت گونه فرزاندان آدمی.ندای راستین شنود می شود اما هیچ کس سر بر نمی آورد که نه شاید عله ای باشد، معلولی باشد. نه! التفاتی نشود و مهر انکار بر اعتقادات با ریشه خود زده و پا به راه می گذارند...

حوای عرفانی

وجود شم و شوی در احوال گرفتیم                 زرب رخصت خواستیم و اذن رب گرفتیم 

در اجوار خویش ندای کرار  نهشتیم                 در اکمال اصفات، ذکر بی دلی گرفتیم 

صدای یقین اجحاف و اشکاف مطلوب می کرد          در همان زار، طفل نعیم در آغوش گرفتیم 

عزم ادامه در مسیرموجود نشستیم                    که شاید آینده از ماست و حوای عرفانی گرفتیم 

راه را ز وی طی طریق کردیم                  ما موجود  مشکک بی اعتناء گرفتیم 

جنجال بی منتها در رخصار دیدیم                     که نه شاید منتخب بی چون و چرا گرفتیم 

نجوای دل آرزو می کرد و رجحان می دید               اما هرچه بود تضاد و نقصان گرفتیم  

فرجام جدایی منکر شد و طبل صدا می کرد               که انگاره فضای عرفان در احجام گرفتیم 

استاد رمضانی

شاگردی کردیم در حضور اهل خرد    که ز پای خویش قدح زپر دانش کردیم

آموختیم و دانستیم بهره علم بردیم    که شاید تجربه مردانه در جوار دوست کردیم

رخصاره دیدیم در چشمان او        در دنیای نادانی طلب معرفت ز وی کردیم 

تقدیم به جناب رمضانی

خاطرات یک کودک

به نام خدای بزرگم به نام صاحب وقت و زمانم !

امروز روز دوست داشتنی برای من است روزی که وقت تولد در ذهن دارم روزی که تولد به ظاهر دنیوی داشتم. روزهای متفاوتی را گذراندم روز سخت ، روز پر شور و روز عذاب آور اما هرچه گذشت او خواست و من مطیع و بنده . روز پر شور گویم که وقت نگنجیدن در کالبد خویش را تجربی کردم روز پر شور و شعف روز سراپا تسلیم ، خوشی و سرمستی. از جمله از این روزها را می توانم موفقیت در دست یابی اهداف بی شمارم نام برم... 

اهدافی که هر انسان به ظاهر جاوید دارد اما چه کنم که بنده ام و به حکم انسانیت کوته فکرم! 

هرچه گویم تو گویی باشد ادامه چه هست       در خورجین خویش گشتن جز مثقالی چه هست 

خدای مهربانم! خدای بهتر از جانم! من بنده ام و عبد تو، رسوای خلق با عز تو چه گویم که کوچکم و مثقالی بیش نیستم در جوار این همه مخلص مسلک تو! این روزها نالیدم از ناملایمتی، نامردی و ناعدلی خلق تو اذن ده که صحبت از عبدان با وصل تو گویم بندگانی که فقط تو را می خواستند تو را پی برده و لطف تو می خواستند! هرچه گفتند و هرچه گشتند نیافتند جز مسلک و مرام و لطف تو. 

خدای بزرگم در تحیر آنم که گر تو را نداشتم چه می کردم به راستی که 

پشت هر معشوق خدا ایستاده است... 

در این لحظه در این وانفسا هیچ نخواهم جز یک آمال! آرزویی که این روزها همه مدعیند اما پیشکش قدوم آن زحمتی نکشند. آرزویی که عده ای منکر گشتند که گویا نفع در غیبت دیدند... آرزویی که یک انسان دارد آمالی که یک کودک دارد آری این حرف کودک من است شعف و مشعوف رخصت خواهد. خدای مهربانم  

لطف آن ده که بینم رخصار او، بوسم بر خاک و نالم از پنهان او 

لطف آن ده که بینم یوسف مادر که بوس بارانش کنم و گویم شکوه از مدعیان او 

آری هیچ ندارم و هرچه دارم جز تو را نخواهم پس به لطف بزرگیت، به لطف رحمانیت، به لطف حق و حقیقت ، به لطف سرمستی و راستی، به لطف شکوه از دل مستانه وجود سعادت دیدن رخصار مهدی موعود را ده که هیچ آرزوی دیگر نخواهم...

نجوای باطل

رسیدم به ره که نجوای خصم دلی               شیوای رسا و ندای کرار  بی دلی
حتم کنکاشت، پنداشت در وجود ما               که صدای حب اجماعست در خطور ما  
یقین مشکک یافتم در ظن خود               جام هوشی و نقار ی یافتم در افکار خود
صدای مضحک می گفت اغیار کجایند             نیست نظم و صاحب،  احکام کجایند
قصه خنده است هرچه گفتند بر تو                بشوی اذهان، که داستان بر باد رفته اند بر تو
قدری اجحاف و صبر جمیل پیشه کردم          نوای ناله و رنج خلیل ریشه کردم
گفتم کلامی که سوزد مرام و حس و هوش         بر تو گویم درس مرام و نص و پوش
که نیافتم جز او در مسلک و صعود                 که نیست جز وحده، الا الله هو

لیلای پیدا

یک شبی مجنون نمازش را شکست           بی وضو در کوچه ی لیلا نشست  

عشق آن شب مست مستش کرده بود         فارغ از جام الستش کرده بود  

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای          بر صلیب عشق دارم کرده ای  

خسته ام زین عشق دل خونم نکن           من که مجنونم تو مجنونم نکن  

         مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو . لیلای تو من نیستم  

گفت ای دیوانه لیلایت منم            در رگت پنهان و پیدایت منم  

سالها با جور لیلا ساختی                من کنارت بودم  و نشناختی

رضا صادقی

اگر دوستم نداری به روم نیار  

             یه چیزی از غرورم بذار  

نذار تو فکر تنهایی گم بشم 

             نذار حرفو حدیث مردم بشم