رسیدم به ره که نجوای خصم دلی شیوای رسا و ندای کرار بی دلی
حتم کنکاشت، پنداشت در وجود ما که صدای حب
اجماعست در خطور ما
یقین مشکک یافتم در ظن خود
جام هوشی و نقار ی یافتم در افکار خود
صدای مضحک می گفت اغیار کجایند نیست نظم و
صاحب، احکام کجایند
قصه خنده است هرچه گفتند بر تو بشوی اذهان، که داستان بر باد رفته اند بر تو
قدری اجحاف و صبر جمیل پیشه کردم نوای ناله و رنج خلیل ریشه
کردم
گفتم کلامی که سوزد مرام و حس و هوش بر تو گویم درس مرام و نص و پوش
که نیافتم جز او در مسلک و صعود که نیست جز وحده، الا الله
هو