زندگی را در ورای خدایی دیدم که حامی کودکانه ملتمس بود. صاحبی که روزی مخلوقش منکر می شد که مبادا زندگی به او سخت شودُ تنگ شود روزی او از هرجهت قطع شود. قهاری که مبالم به هنگام خشمشُ رحمانی که می نازم به هنگام رحمش!
خداوندا! رها کردم هر موجود مضعف را و تو را با اندرون خواندم که اینست صاحب من اینست حاکم من که گویی صدا در باد و بادچه انداختم...