حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

امید ذاتی

هر مسیری شروعی دارد ممکن است ابتدای آن آسفالت نباشد اما امید آن است که روزی هموار شود، چالش ها برداشته شود. مهم قدم نهادن است این مهم نیست که راه چگونه باشد مهم چگونه سپری کردن است. کوه های کنار جاده همچون امید به ادامه است پس هیچگاه بدنبال جاده کفی نگردیم سوءسوی تلئلو خورشید از صخره های موجود به مانند امید به نائل است نائل به خستگی. گفتند در کالبد آدمی روح خدایی جاریست پس کجاست آن خدای زمینی که مسیرهارا سرور است؟! مسیرهارا بپیمائیم بی هیچ چون و چرا بی هیچ گلایه ناله.

درد و دل

سلامی به گرمی دنیای خنده دار، دنیای آدمک های بزرگنما 

این روزها چه خنده دار شده، همه به دنبال یک لقمه نون خشک و خالی بدون هیچ عطوفت و مهربانی می گردند از جمله خود من که هیچ نمی فهمیم ساعت مقدس شب کی از بالین ما رخت بر می بندد. چه خوب می شد التفات و توجه بسیار ریز بین تر می شد اما واحسرتا که در زمره کلام چه خوش جلوه کرد و پای عمل ستون سست شده را به خود می بیند. 

آری همه ما مشکلاتی به خود می بینیم که قبل از زحمت کشیدن مسئله جهت بزرگ نمایی، این خود ما هستیم که آنرا به قول دوست ما Scale Up می کنیم. آری این خود ما هستیم رنگ زندگی را به رخ دیگری می کشیم و مبادایی نگاه بر دید پشت باختن میدان را به خود می بینیم. این درد دل همه ما آدمیانی است که لحظه ای فقط لحظه ایی به خود می نگریم و وسواس و دغدغه نجات کشتی زندگی انسان ها را در خود می پرورانیم اما واحسرتا که صدای یک نفر تقریبا!!!(چی گفتم) حتماٌ بی صداست و انگاره فریاد در اعماق آب را نشان می دهد... 

                                                                                                     ادامه دارد...

خداحافظی

بودیم و هرچه بودیم حق برآن است       که نه تظاهر سعی شد و نه ریا در آن است

خواستیم گذری باشد بر خلق درون       نشان از وفای عهد و واقعیت اندرون

گویی زمانه با ما سر جنگ کرده است       عزم رزم و کارزار کرده است

گویی مردم با ما مشکل یافته اند          هرچه اینروزها گویند دیگر بافته اند

گرنه شکی نیست باکی نیست از آن       که اتصال به یابنده است در آن

قربونت برم خداجون

وصال

حس و حال عرفانی دارم اندر زمان                 به یک بال و اعجار دارم اندر مکان

که شاید دلبر آمده                     گل مریم ما از پشت غم آمده

هستیم و کاستیم باغ العرفان را              که حتم است سوگلی ما غرقاب شاد آمده

یوسف

زلیخای شیفته دل داغدار لب یوسف گشت

                                که علم مستی جام ساغر میداند

هادی

سر به سر گویا روند پـسرو است            که نه شاید لطف حق در چشمـــان تو است

شعر و شعور نیست عــام دیگران            امیــــــــد آن نبــــــــود از تــــو بــــــــر آن

مرد به ظاهر لطیف آمد در دنیـای تو            تاب آن در تو است که برآورد رویــــای تو

سفید پوش اسب بر آن خزید در دنیای تو       که شاید یافتــــــیم در آن کمــبود های تو

تازه رسید به دنیای تو، رویــــای تـو             لطف آن شد که برآورده شود آرزوهــای تو

ما بودیم هرچه بودیم حق بـــرآن است         که نه تظاهر سعی شد ونه ریــا درآن است

آخر دنیا نیست در این لحظه برای مـا            که شاید یافتیم جز خس و خاشاک در دنیای ما

غرو خود ستایی شد تار زنــدگی مـا              که گاهی زین بر پشت و گاهی پشــــــت برآن

چندی است بیمارم...

روزهایی است که بی تو می زیم و بی تو انگاره خلق را می نگارم. روزگاری است که بی تو شوم را به فجر و صبح را با سپیدی چشمانم می ستایم. تو دانی که من چه ناتوانم. خود دانی که من چه  راه و روزگاری را برگزیدم.

پس دادار عالی

تورا به وجود پاکت مقسوم که این روز را تا زمانی شاهدگرم باش  که ثمره سالها تلاش و افکار لایتناهی تو را فاعل باشم...

تو را به دوردانه ات مقسوم که تواتر روزگار را تمتع افکار من نگردان که پایان زندگانی من خواهد بود...

تورا به اسماء نابت مقسوم که انتهای این افکار را اتصال به کمالی که تو از من خواستی گردان...

و تو را به یوسفت مقسوم که همجوار  یوسفت باش...

15 اردیبهشت 1391

مریم

عمری در خلوت خود تنهاییم

                                                  که شاید دلبری آید گل مریمی آید

غساله ثانیه را زخود دریدیم

                                                  که گاهی دمی آید تاج سری آید

آغوش آرام

منو تو آغوشت بگیر خدا می خوام بخوابم

آخه تو تنها کسی بودی  که دادی جوابم

منو تو آغوشت بگیر می خوام برات بخونم

روی زمین چقدر بده ، میخوام پیشت بمونم

کی گفته باید بشکنم تا دستمو بگیری

خسته شدم از عمری غربت و غم و اسیری

کی گفته باید گریه ی شبامو دربیاری

تا لحظه ای وقت شریفت واسم بذاری

بنده

بنده او شو که بیک التفات             سلطنت هردو جهانت دهند

هرچه در این راه نشانت دهند              گر نستانی به از آنت دهند

مستجاب الدعوه

تا بگویی الله ، خدای تعالی می گوید ((لبیک)). عاقل باشی، مست باشی، خوب باشی، بدباشی خدا جواب می دهد، چون خداست. ما سفره دلمان را باز می کنیم، بعد به خدا می گوییم: هرچه ما می خواهیم ، باید بدهی! آن خدایی که من و تو هرچه بخواهیم ، بدهد ، خدا نیست ، یک پول سیاه نمی ارزد. هر دعایی کنی مستجاب است ، برو برگرد ندارد. خدا اجابت می کند ، یعنی می شنود و لبیک می گوید. البته خواسته ها را به بعضی ها می دهد و به بعضی ها نمی دهد بلکه بهتر از آن را می دهد. پس هر دو صورت خوب است به داده و نداده هایش شکر.

استاد امجد