حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

دادار

بسمک القدوس قدسنی منی

 

یا رب دل پاک و جان اگاهم ده                    آه شب و گریه سحر گاهم ده

در راه خود اول زخودم بیخود کن                 بیخود چو شدم زخود بهخود راهم ده

 

الهی یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، برهمه چیز بیناییف در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شک مبرایی، اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه و فرمانروایی، مغزز بتاج کبریایی، بتو رسد ملک خدایی. الهی ای کامکاری که دل دوستان در کنف توحید تو است و ای از گذاری که با جان بندگان در صدف تقدیر تو است، ای قهاری که کس را بتو حیلت نیست، ای جباری که گردنکشان را با تو روی مقامت نیست، ای حکیمی روندگان ترا از بلای تو گریز نیست، ای کریمی که بندگان را غیر از تو دست آویزی نیست، نگاه دار تا پریشان نشویم ودر راه آر تا سرگردان نشویم

 

آنکس کهد تراشناخت جانرا چه کند                 فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هردو جهانش بخشی                    دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

علی (ع)

بسمک القدوس قدسنی منی

 

یا رب دل پاک و جان اگاهم ده                    آه شب و گریه سحر گاهم ده

در راه خود اول زخودم بیخود کن                 بیخود چو شدم زخود بهخود راهم ده

 

الهی یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، برهمه چیز بیناییف در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شک مبرایی، اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه و فرمانروایی، مغزز بتاج کبریایی، بتو رسد ملک خدایی. الهی ای کامکاری که دل دوستان در کنف توحید تو است و ای از گذاری که با جان بندگان در صدف تقدیر تو است، ای قهاری که کس را بتو حیلت نیست، ای جباری که گردنکشان را با تو روی مقامت نیست، ای حکیمی روندگان ترا از بلای تو گریز نیست، ای کریمی که بندگان را غیر از تو دست آویزی نیست، نگاه دار تا پریشان نشویم ودر راه آر تا سرگردان نشویم

 

آنکس کهد تراشناخت جانرا چه کند                 فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هردو جهانش بخشی                    دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

صلی و صلی

بلغ العــــــــلی بکـــماله        کشف الدجی بجماله 

حسنت جمیع خصاله     صــــلو علیه و آلـــه

پری دریایی

یادم است با پری دریایی، سر قبری بودم، کنار قبرعاشق نشسته بودم. خون دماغ های پی در پی حاصل بیماری، سخت آزارش میداد، کنار قبر ایستاده بودیم و نگاه به هم. من می دانستم به چه فکر می کرد، و او می دانست من به چه فکر می کنم، حس ها در هم مخلوط شده بود، “ما” شده بود. صدایی از صدایی برآورده نمی شد. من در خودم، فکر می کردم که آیا پری به زودی اینجا خواهد خفت؟ و او به من نگاه می کرد و در خودش می گفت: دیری نمانده است و اینجا خواهم خفت. نگاهی کردیم و من سنگین ترین اشک های زندگیم را ریختم، دانه هایی درشت و این بار بزرگتر از پیش ! کوفتم صورت را که کاش می شد لحظه ای تدبیر کرد ناله آتشین برآوردم که ای کاش می دانستم قدری ، منزلتی اما از ته قلب و از اعماق درون ضجه ساکن می زدم. پریا ناگهان پرده ها را شکست و به زانو زمین زد و  گفت اینجا خواهم خفت.. زیر همین خاک ها.. همین جاها. زانوهایی که سال ها به ندامت گویی و فراخوانی معبود خویش بر بستر خاکی مسطور شده بود حال به حال دیگر شده بود به اندام خاک ستون شده بود که لحظه دیگر التماس گونه شده است...

آن حرفها را از یاد نخواهم برد؟ چشمانش پر از اشک بود حلقه های آبی بر گرداگرد کره بسته شده بود، دستانش قبر را نشان میداد لرزه بر سر انگشتان ثبت شده بود، دهانش باز و بسته می شد هنگام بستن لغزش های فانی را تجربه می کرد و اشکها اطراف دهانش بر پهنای صورت حرکت می کرد. چشمان به چشمانم نگاه میکرد ذوق ذوق نور آن دیدنی بود،. فووّاره می زد صدای بی صدای او.اشکها قطره قطره به زمین می ریخت که گویی لحظه پر التهاب فرا رسیده است،  سرش تکان می خورد، عبایی سیاه رنگ داشت،حرف، حرف احساس بود، قبر آن ورای خالی بود.

و چه قدر سنگین بود،و  چه قدر، تلخ.

دلم تنگ است ، دلم تنگ است خدای من...

لیلی

گفتم زکــــــوی مستی هرآنچه باشد حاضرم       

گفتا زملـــک هستی هرآنچه باشد نـــــــاظرم

گفتم از مستی و راستی هرچه آید خوشاید      

گفتا تعجیل مکن ای دوست هرتفعل کنی خوب آید

گفتا کیست لیلی ات که هر چه زنی زاو زنی    

گفتم صنـــــم تویی(خدا)که بد کنم زائل کنی

عشق 2

هرچه  گویم عشق را شرح و بیان       

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است           

لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت        

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عشق

قلم بتراشم از هر استخوانم

مرکب گیرم از خون رگانم

بگیرم کاغذی از پرده ی دل

نویسم بر تو دوست مهربانم:

درد عشق و عاشقی درمان ندارد

راز عشق و عاشقی پایان ندارد

خاطره

چقدر فاصله این جاست بین آدم ها/چقدر عاطفه تنهاست بین آدم ها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد/و او هنوز شکوفاست بین آدم ها

کسی به خاطرپروانه ها نمی میرد/تب غرور چه بالاست بین آدم ها

و ازصدای شکستن کسی نمی شکند/چقدر سردی وغوغاست بین آدم ها

میان کوچه دل ها فقط زمستانست/هجوم ممتد سرماست بین آدم ها

زمهربانی دل ها دگر سراغی نیست/چقدر قحطی رویاست بین آدم ها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند/غروب زمزمه پیداست بین آدم ها

و حال آینه را هیچ کس نمی پرسد /همیشه غرق مداراست بین آدم ها

غریب گشتن احساس درد سنگینی ست/و زندگی چه غم افزارست بین آدم ها

مگر که کلبه دل ها چقدر جا دارد؟/چقدر راز و معماست بین آدم ها

سلام آبی دریا بدون پاسخ ماند/سکوت ، گرم تماشاست بین آدم ها

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل/و اهل عشق چه رسواست بین آدم ها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم؟/طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها

میان این همه گل های ساکن اینجا/چقدر پونه شکیباست بین آدم ها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند/چقدر خشکی و صحراست بین آدم ها

و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم/نیاز و مهر و تمناست بین آدم ها

بهار کردن دل ها چه کار دشواریست/و عمر شوق،چه کوتاست بین آدم ها

میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست/و غم به وسعت یلداست بین آدم ها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها ت/دلت به وسعت دریاست بین آدم ها

دلم تنگ است خدای من

دلم هوای نـوشـتن کرده بود امشب ...
باد و بارانی بود اندرون دلم ...
و صدای چند کلاغ و جیرجیرک ...
کاغذی و قلمی و کرور کرور دل برای نوشتن !
خوب ... برای که بنویسم حالا ؟

تازه ، برای کسی هم که بنویسم ، چه کسی ببرد برایش ؟!
یادم آمد ...
آدم برای خدا چیزکه بنویسد و بگذارد زیر فرش ،
خدا خودش برمی دارد ... !

پرشدم از شوق برای نوشتن ...
دراز کشیدم روی زمین و دستی
زیر چانه و دستی بر روی کاغذ !

نوشتم : 
سلام ، محبوب من ... !
چقدر دوستت دارم ... خودت میدانی !
چقدر تو صبح را قشنگ شروع می کنی ...
صدای خروس و کلاغ را که می پیچانی در هم و
نسیم را می وزانی بینشان ...
آدم حالی به حالی می شود !
هیچ دلبری نمی تواند مثل تو ، همین اوّل صبح ،
دل آدم را اینطور ببرد !
خورشید هم ناز می کند مثل خودت ... !
آنقدر که دست می کشد بر سر و صورت آدم
و داغش می کند با سرپنجه هایش !

تو هم دست می کشی بر دل آدم و عاشقش می کنی !

معشوق صبور من ...
می فهمم که شب ها وقتی غرق می شوم در خواب ،
می آیی به پیشم !
دستت را حس می کنم که روی پیشانی ام

دانه های شبنم می کارد ،
رد بوسه ات هم می سوزاند لبم را تا صبح
 مثل آتش ... داغ و مثل آب ... شفـاف
اگر تو نبودی
  "تو" معنی نداشت !
تو تمام " توی" منی ...
اگر می بینی چشمم به در می ما ند
 
نه اینکه یادم رفته " تو" هستی !
 
که می دانم هستی در کنارم ...
منتظرم کسی بیاید و ببیند ، چقدر "تو" هستی !

و برود و بگوید کسی نیاید !

معبود من ...
اگر دیدی روز کسی در کنارم بود
خودت می دانی و می فهمی که به یقین تکه ای از "تو"
 
را با خود داشته که رهایش نکردم !
مگر نه اینکه " تو" غرق در زیبایی ها هستی !!!
گل را اگر ببویم ، لذتش از بوی توست !

مطلوب من ...
سرم را گاهی بگیر بین بازوانت ! مرا به آغوش بکش ...
نکند یادت برود که سخت نیازمند توام !
من اگر یادم برود تقصیر توست که یادم نمی اندازی
تو باید مرا بارور کنی !
از تمام خواستن هایم !
تو خیلی خوبی !
برای کسی که دوستت دارد
و برای کسی که یادش رفته دوستت دارد ...

مهربان من ...
می شود از این به بعد بنویسم برایت؟
چرا نشود ...
راستی یادت نرود !

آن " تویی" را که می گفتم تکه ای از تو را دارد ...

(( چون می دانی : گاهی حس می کنم خود تو خیلی بزرگی 
برای اینکه دوستت داشته باشم ،یک توی کوچکتر را به من بده
تا به واسطه اش عشق بورزانم به تو ))

نامه را تا کردم و سراندم زیر گوشه فرش
خدا خودش یاد دارد
کاش جوابش را بدهد
ندهد هم می دانم که می خواند
چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد ...

نامه ای به خدا

بنام یگانه حامی پرستوهای بی آشیانه تقدیم به چشمهایی که در راه ماندند و دلهایی که آنها را راندند ، تقدیم به اشکهایی که غرورشان شکست و عهدهایی که کسی آنها را نبست و شکوه هایی که هرگز شنیده نشدند، شکوه های پیرزنی که مادام در رویای یوسف خسته دل می آمد نای معارفه نداشت، شکوه یعقوب از پسران ناخلف، شکوه مجنون که جنون را چاره دید، شکوه مستضعفین. زندگی شیبی است، عشق سیبی است و وای بر حال آنکه در عشق پایبند نظم و ترتیبی است، و اما تو ... توی وجود من! قرار نبود آن وقتهای تو جایشان را با این وقتهای من عوض کنند. قرار نبود عشق هم مثل گیلاس، بوسه، عیدی و تعطیلات تابستان اولش قشنگ باشد تنها اولش. قرار نبود کسی سختش باشد بگوید دوستت دارم. قرار نبود قابیل ها پر شوند و هابیل ها در تنگستان زندگی فرو روند. قرار نبود کسی به هوای نشکستن دل دیگری بماند. قرار بود هرکس به هوای نشکستن دل خودش بماند. قرار نبود هرچه قرار نیست باشد. قرار تنها بر بی قراری بود و بس. قرار نبود مدعی تو شوند و کار خویش از سر گیرند. قرار نبود عزیز دوردانه طاها تنها بماند. قرار نبود همه باشند و او نباشد. گمان نمی کنم سر نگاه من سنگین تر از نگاه تو باشد، اما یقین دارم که کودک دلم کمتر از پیش بهانه ی لالایی های شعر گونه ات را می گیرد، مهم نیست فقط یک چیز یاد عالم بماند. اگر اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، تنها برایت می نویسم: خودت خواستی تقصیر من نبود:

شدم عاشقت و دلداگی زسر گیرم//مفتخر تو بودم گر باشم در جهنم لعینم