حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

پری دریایی

یادم است با پری دریایی، سر قبری بودم، کنار قبرعاشق نشسته بودم. خون دماغ های پی در پی حاصل بیماری، سخت آزارش میداد، کنار قبر ایستاده بودیم و نگاه به هم. من می دانستم به چه فکر می کرد، و او می دانست من به چه فکر می کنم، حس ها در هم مخلوط شده بود، “ما” شده بود. صدایی از صدایی برآورده نمی شد. من در خودم، فکر می کردم که آیا پری به زودی اینجا خواهد خفت؟ و او به من نگاه می کرد و در خودش می گفت: دیری نمانده است و اینجا خواهم خفت. نگاهی کردیم و من سنگین ترین اشک های زندگیم را ریختم، دانه هایی درشت و این بار بزرگتر از پیش ! کوفتم صورت را که کاش می شد لحظه ای تدبیر کرد ناله آتشین برآوردم که ای کاش می دانستم قدری ، منزلتی اما از ته قلب و از اعماق درون ضجه ساکن می زدم. پریا ناگهان پرده ها را شکست و به زانو زمین زد و  گفت اینجا خواهم خفت.. زیر همین خاک ها.. همین جاها. زانوهایی که سال ها به ندامت گویی و فراخوانی معبود خویش بر بستر خاکی مسطور شده بود حال به حال دیگر شده بود به اندام خاک ستون شده بود که لحظه دیگر التماس گونه شده است...

آن حرفها را از یاد نخواهم برد؟ چشمانش پر از اشک بود حلقه های آبی بر گرداگرد کره بسته شده بود، دستانش قبر را نشان میداد لرزه بر سر انگشتان ثبت شده بود، دهانش باز و بسته می شد هنگام بستن لغزش های فانی را تجربه می کرد و اشکها اطراف دهانش بر پهنای صورت حرکت می کرد. چشمان به چشمانم نگاه میکرد ذوق ذوق نور آن دیدنی بود،. فووّاره می زد صدای بی صدای او.اشکها قطره قطره به زمین می ریخت که گویی لحظه پر التهاب فرا رسیده است،  سرش تکان می خورد، عبایی سیاه رنگ داشت،حرف، حرف احساس بود، قبر آن ورای خالی بود.

و چه قدر سنگین بود،و  چه قدر، تلخ.

دلم تنگ است ، دلم تنگ است خدای من...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد