حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

هادی

سر به سر گویا روند پـسرو است            که نه شاید لطف حق در چشمـــان تو است

شعر و شعور نیست عــام دیگران            امیــــــــد آن نبــــــــود از تــــو بــــــــر آن

مرد به ظاهر لطیف آمد در دنیـای تو            تاب آن در تو است که برآورد رویــــای تو

سفید پوش اسب بر آن خزید در دنیای تو       که شاید یافتــــــیم در آن کمــبود های تو

تازه رسید به دنیای تو، رویــــای تـو             لطف آن شد که برآورده شود آرزوهــای تو

ما بودیم هرچه بودیم حق بـــرآن است         که نه تظاهر سعی شد ونه ریــا درآن است

آخر دنیا نیست در این لحظه برای مـا            که شاید یافتیم جز خس و خاشاک در دنیای ما

غرو خود ستایی شد تار زنــدگی مـا              که گاهی زین بر پشت و گاهی پشــــــت برآن

چندی است بیمارم...

روزهایی است که بی تو می زیم و بی تو انگاره خلق را می نگارم. روزگاری است که بی تو شوم را به فجر و صبح را با سپیدی چشمانم می ستایم. تو دانی که من چه ناتوانم. خود دانی که من چه  راه و روزگاری را برگزیدم.

پس دادار عالی

تورا به وجود پاکت مقسوم که این روز را تا زمانی شاهدگرم باش  که ثمره سالها تلاش و افکار لایتناهی تو را فاعل باشم...

تو را به دوردانه ات مقسوم که تواتر روزگار را تمتع افکار من نگردان که پایان زندگانی من خواهد بود...

تورا به اسماء نابت مقسوم که انتهای این افکار را اتصال به کمالی که تو از من خواستی گردان...

و تو را به یوسفت مقسوم که همجوار  یوسفت باش...

15 اردیبهشت 1391

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد