حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

نازدار

نازم به لحظه نازم به آسایش در وقت نمازم

نازدار وقت صلاتم چه گویم از آن وقت بی نیازم

در اعماق خودستایی، در زمره بی سنایی

گویم تویی و من تنها در آرامش بی ریاضم

آغوش گشادم ، چشم به تو خیره کردم، اشک به تو ریختم که شاید بیایی در کلبه تاریک و خاموش ما، که شاید قدوم بر چشمانه بی قیمت ما گذاری، که حتم است حق است در وقت سنایم

ای وای چه گویم از آن زمان دلداگی و عشق بازی

براستی شادباد آن کس که معشوقش خدای عزو جل است، چه گویم که از فرط غبطه و غصه در کفاکف تلاطم های بعد از طوفان به سر می برم. آخ! آخ از لحظه های تاریک که ما را به وادی فراموشی می کشاند آخ از آن لحظه که علم به ناستایشی در سر داریم و افاقه در بر نداریم. آری این درد و دل های بشریت است این است نگاه های خصمانه به پشت گونه فرزاندان آدمی.ندای راستین شنود می شود اما هیچ کس سر بر نمی آورد که نه شاید عله ای باشد، معلولی باشد. نه! التفاتی نشود و مهر انکار بر اعتقادات با ریشه خود زده و پا به راه می گذارند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد