حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

ماه آبی

ماه آبی

بنازم ماه شعبان را که با شادی مولود ارباب قرین باشد                                                                               

      در او میلاد عباس و حسین و ساجدین مسلک ما باشد

به نیمه چون رسد شعبان مه اش، ماه پشت ماه تابنده تر گردد                                                               

چرا که روشنی چشم زهرای کوثر ز روی مهدی موعودباشد

بنازم به علی که صاحب عباس و حسین و حسن باشد                                                                                         

در آل یاسین چشم به وصال این آل صفین باشد

زبانم قاصر است به تمجید این روانه گویی و بی اختیار                                                                                               

اشک بر لبان و حرف بر چشمانم، سجده به احسنین باشد

ارکانم الکنست در دویدستان وادی این ادعا و بی انتظار                                                                              

گام به راه این آل کوثر و نبی احمد، بوس بر گلوی حسین باشد

بنازم به خاک پای و گوشه چشم این ارباب  رعیت پندار ما                                                                  

کاین زین چنین معشوقه وار، دلبری از سوی عاشقانش باشد

افکارم خاصمست در این راه بی عروج و خواستمش زکردگار                                                           

ما را نیز شهید مسلک صاحب عباس و حسین و حسن باشد

فرا رسیدن مولود ارباب حسین بن علی، مولا ابوالفضل العباس،دادار الساجدین و مهدی موعود به دوستداران  آن حضرت تبریک و شاد باش .


                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                یوسف

روز علی و نبی

مهربانی گوهریست، زندگی را برتریست. هر دو به یک سیر می کنند. یک پاداش برتریست، دگر برترین پاداش گوهرست. آری تمثال حق جلوه شد، در رخ اعلاء چهره شد. به خدایش کفر نیست علی و اعلاء به یک وجه شد.

روز علی و نبی بر پیروانش مبروک بر مخلفانش چشم کوری باد.

یا علی

در کوفته بازار عشق لعن تو بود کین جماران خاک به سر را این چنین مجذوب خاک بی منتها بکرد و بشد که این چنین شد. توان بازوان تو بود که اغیار ابن سبیل را گردان به خود زین چاره بشد و منتها ،نام گویی تو بود که هر بیچاره ی مفلس را غنی الطاف گردانید. اما...

در این وادی که هر کس تاج به سر دارد و حب تو را پندارد...در این وادی که نام بسیار باشد و ذات کاسته

در این وادی که حق کثیر باشد و محق آن نغیر...در این وادی که محاسن جلوه ی نیکو سرشت تو پندارند

و

در این وادی که ادعای اهل خانه ی تو شرم انسان ها باشد...حکایت ها را پندارد. پس بشنو جان دل تا تعریفت کنم

روزی آغازین کنی که هر چیز به نماد خوبی است و نیکویی مملو از سر و ته آن ببارد. روزی را بسم رب المنتها گویی که آری دیگر جای بدی و بد کردن پر شده از لطافت و مهربانی آدمین. اما این صورت کسر زندگی است که مخرج آن منتهای به نغیر است . گویی پوچ بودن بهتر از بودن و خوب بودن مهتر از آراستگی است. مردی را بینی که فرط شرم سوزی صورتکک به سیاه خیمه گاه مغیلان دارد و زنی را بینی که تفریط اعمال را نماد بشریت داند. جملگی جنگل را پیراسته و اغیار را محطوط به حباب دانسته که شاید به عدمی دست یابند که دیگران آن را مکشوف عقل خود داند.

خاستگاه بندگی غمین بودن جنابتان نخواهد بود اما حقیقت گفتنی است تا نوشتنی. حقیقت دیدنی است تا شنیدنی. پس بشنو دوردانه ام که از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر باشد:

روز علی مولود علی مبروکت کنم 

حسن علی حب علی مشهودت کنم

یا علی تا انتها جان نثارت کنم

شاید ز بندگی در حقت جفایت کنم

تو ببخش و بگذر در حق این دوردانه ات

که هر چه باشد مرید سلطانیت کنم

زلیخای یوسف

زلیخای یوسف

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟  جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))

من معلم هستم

من معلم هستم

آنچه آموختم، با سخاوتمندی به تو می آموزم...

به تو می آموزم، الف ایمان را که روحت با آن نور و صیقل یابد.

به تو می آموزم، چگونه فعل مجهول "ستم ها شده است"، فاعلش معلوم شود. بشناس که ستمکش نشوی، با ستم هیچ مساز، بر ستمگر بتاز.

به تو می آموزم، اگر ما همه یک تن شویم، یک تن تنها نیست که ستمدیده شود. تحفه ی دراویش بی جامه شود.

به تو می آموزم، هر کجایی سخن از زور و زر است، حرف ربط آنجا نیست. بشنو از من این حکایت که خانه ی ما محبوب است.

به تو می آموزم، گذشت آن زمان ها که کلام کنج زندان دهان من و تو پوسید. حرف را باید زد به زبان هر کس. ولو اینکه سر به دامان این زبان باید زد.

به تو می آموزم، چطور بر رخ اطلس انسانیت، رنگ ها بی مفهوم، مرزها بی معنی است و تو در تاریخ جای پایی داری. دردانه ام تو نیز تاثیر بسزایی داری.

به تو می آموزم، چطور عشق را در دل خود ضرب کنی و سپس بر همگان تقسیم، و چطور نامساوی ها را به  تساوی کشانی.

به تو می آموزم: لحظه های گذران هستی چه بهایی دارند. چه شوق و رویایی دارند

نو گلم، فرزندم ای سرا پا همه شوق و تصویر و نیاز، تو بخواه تو بپرس تا که تعریف کنم بی نهایت ها را. تا که تعریفت کنم که چرا ایجا هستی به چه مخلوق شریفان گشتی...

آموخته ام زتو که تازگی باید کرد در این رویای بی حد و حصر آموزگی باید کرد. عنان این مرز بی اختیار را برکش ای دوردانه ی محبوب که حب آشکار مخلوق را زتو آموختم.

آموختم که حرف نباشد و عمل بباشد. آموختم که شرایط را نی وفاق خویشتن بلکه خویشتن را وفق ایشان گردانم.

آموختم که چه کنم، چه نویسم و چه زمان برخیزم. امید است که سایه ی صبا را بریزم.

آموختم که چه چیزها نیاموختم....

مقام والای آموزندگی بر آموزگاران دیروز، امروز و فردای خویشتن شاد باد.

یا زهرا نبی ای همسر و جان علی

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین ‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

- «فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود
خدواند لبخند زد و گفت:‌ «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن .»
کودک منتظر بود که به دنیا بیاید. کودک از خدا پرسید:« پس کی من را به دنیا می فرستید؟»
خدا گفت:« صبر داشته باش...» کودک بی صبرانه منتظر بود موجودی را که خدا می گفت مادر اوست ببیند.
پس، از خدا پرسید:« مادر چه موجودی است؟» خدا گفت:« مادر مهربان ترین مهربانان است»
کودک گفت:« مهربان یعنی چه؟» خدا پاسخ داد:« مهربان یعنی کسی که از شیره ی جانش به تو می خوراند»
کودک پرسید:« خدایا... من باید او را دوست داشته باشم؟»
خدا گفت:« برتر از دوست داشتن... تو باید بعد از من او را بپرستی»

روز رفتن

شبانه گفتیم که هستیم که شاید پریان دوردانه، خواب ناز را رها ننمایند و هلیدن را بنگارند. به توی دوست گفتمت که هر جا باشی یک بالای توست. هرجا هستی یک ناظز اعمال توست. اعجار کنونی، عشق در زمره ی مردگان دهستان غریبان باشد و حلاوت نزاع مردگان را نیز عشق بباشد.چه گویم که گفتنی ها بسیار ،زمان گفتمت اندک. پس بباشد امانت من دوست ،در کرامت عشاقان بی نوایی که خدا باشدو زمین و زمان و امید. دوستان را چه گویم که اخوت را پندارند و حرافان نیز مویه کنان به راه خود ادامه انگارند...

به امید دوست

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این ســـینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد

یک تیکه زمین

بهشت از دست ادم رفت از اون روزی که گندم خورد 
ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد
کسایی ک تو این دنیا حساب ما رو پیچیدند
یه روزی هر کسی باشند حساباشونو پس میدن
عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست
سر ازادگی مردن ته دلداگی میشه
یه وقتایی تمام دین همین ازادگی میشه
کنار سفره ی خالی یه دنیا ارزو چیدن
بفهمن ادمی یک عمر بهت گندم نشون میدن
بزار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه
خدا هرگز کسایی را ک حق خوردن نمیبخشه
کسایی ک به هر راهی دارن روزیتو میگرن
گمونم یادشون رفته همه یک روز میمیرن
جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم
همه یک روز میفهمن چه جوری زندگی کردی

نامه ای از پروردگار به انسان

نامه ای از پروردگار به انسان

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام

(ضحی 21)

 افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.

 (یس 30)

 و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگراز آن روی گردانیدی.

(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام

(انبیا 87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.

 (یونس 24)

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری 

 (حج 73)

پس چون مشکلات ازبالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .

(احزاب 10)

 تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن.

 (توبه 118)

 وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی

  (انعام 63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.

(اسرا 83) 

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟

(سوره شرح 2-3)

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟

(اعراف 59)

پس کجا می روی؟

(تکویر26)  

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟

(مرسلات 50)

 چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟

(انفطار 6)  

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند تا تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.

  (روم 48) 

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.

 (انعام  60)

 من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم.

 (قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.

 (فجر 28-29)

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.

 (مائده 54)

اسلام علیک یا دردانه خدا ...

حلالم کن دم رفتن کمی بعد از پریشونی

تو آوار نگاهی که تو هم با ما نمی مونی

مسیر موندن و رفتن یکی بود و جدا شد با

تو پایان منو دید جدایی سخته از آغاز

حلالم کن غریبونه خیالم باتو می مونه 

حلالم کن غریبی که برات دل کندن آسونه

حلالم کن به زخمایی که لب وا کرده میخنده

حلالم کن به عشقی که به چشمای تو پابنده

حلالم کن به خونی که غرور از خاک میجوشه

حلالم کن به نوزادی که شیر از تیغ می نوشه

مگه میشه کنارت مرد هنوزم عشق بدحاله

صبوری هم کم آورده خود شمشیر مینامه

حلالم کن...حلالم کن...حلالم کن...حلالم کن...