همه دقایق کوتاه عشق های کوچک را
در معامله با دلال وقت
به گروگان ظهور عشق بزرگی نهادم
که هرگز نیامد
و لذا کلاه بزرگی بر سر دارم
اکنون تو در چشمانت می درخشد
دو زمرد آبی
و در حرکاتت پرندگانی پنهان داری
که پَر می دهی گاهی به سوی
لانه ای خالی در روح من
نمی دانم این جادو مقدمه عشق است
یا بازی با کلاه بزرگی که من بر سر دارم
ای کاش دستی از یقین بر
شانه ام می نهادی
تا ترس ورشکستگی از دلم بگریزد ...
بسیار زیبا ست
سلام وبلاگتون واقعا زیبا به دل میشینه
چقدر شعری که نوشتید قشنگه
سپاس.