رنجور مائیم که از دل خویش زبان گویم
بیچاره دل ماست که جز خموشی نگوییم
چاره به کجاست که نتوان غم بیند
خواه ز ما باشد، خواه دیگری، هر دو نبیند
آری روزگارا سپرده شد اما کسی نپرسید چی شد دنیا و رویا! پس کجاست آن روح خدایی که در کالبد آدمی جاریست....
حال ما این روح خدائی را یافتیم اما اینگونه شد...
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداجو، مومن حسرت نصیب است
خداگو، حاجی مردم فریب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
جز فکر خدا دگر شرم نیست
خداگو بهر زرخواهان حق است
گر بی زر شود از پایه لق است
و اما تو خداجوی داستان ما و من بی نصیب خداگوی پر ادعا