دنیا عجیب است غریب است نکند که آخر دنیا همین است!
بزرگی را دیدم که اشک بر چهره می فشرد. جویای حال داشتم و خجل از ابراز بیان. گفتند بی احترامی شده تار و پود این دیار، لطفی بر التفات نمی بینند و هرچه گویند حاصله خواسته است بس.
کودکی را دیدم گوشه گیرو منزوی بی حال و رمق گوشه را می نگریست. جویای احوال شدم دلیلی می جوئیدم. گفت من سن ندارم به تمثیل تو من عقل ندارم به طریق تو اما نالان و پشیمانم! ار خدا طلب جان ستانی آرزو دارم گویا ابر این دیار بارانی نیست و ظن آویختن ندارد. گویا لطف و مهربانی به همراه باد رخت بر بسته گویی همه سنگی و دلسرد روز را بدون هیچ التفاتی به من می گذرند! دختری دیدم نالان از همدم شکوه در انتخاب کرد و سرود از درد بی اعتمادی، از نیافتن مصلح از ماندن بر سر یک راه و مشکک بودن!
الهی براستی ما را دریاب!
بزرگی گریان از بی احترامی ، کودکی نالان از بی کسی، دخترکی مانده بر راه و معصومی ترسان از گناه...