خسته ام و دلیگر از روزگار
نالم از هر ادای بی منتها
هر چه دیدم رشک بود و تزویر و ریا
هیچ کس در این وادی نیست خود ستان بی ریا
هرچه دیدم نمای غافل بود و نگاه
هیچ کس سعی بر تکامل نکرد و رخت بست بر راه بی انتها
هرکسی ادعای داشت چون یک کوه بی ستون
مدعی عبدی بود و نوای دلداگی در ارتقاء
اما ندیدم کس به حق ادای دلنواز
جالب آن است که این کس مضحک نام شد در افترا