در استان جانان جان گرد من نیاید
گویی خموش گردم روح در بدن نیاید
من شمع صبح سوزم یارا مدد رسانم
کین شب سراب گردد گر میل تو نیاید
سرو بلند رویت خانه خراب کرده
شبرو به کوچه بنگر کین زهر غم نیاید
من ناز بگریده ام را از غم طلب کردم
گوشه نشین شامم تا غم به سر نیاید
بگذار فلک براند ارابه ی دلم را
تا عشق دولت دوست اهی به سر نیاید
من دوش مینشانم خرقه به حال زارم
تا خلق نبیندم روی عرشم به فرش نیاید
گوش شریک دردی ست کز دل خبر ندارد
گفتم سخن گشودن زین درد به درد نیاید
اهی به سایه بنشان کز نور بی نشان است
اری که سایه خواب است ورنه دگر نیاید
نویسنده: س. غ