حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

باد بهار...

این روزها مانند باد بهاری سرگردانم

سرگردان به هر سو می نگرم و به هر سو می روم

و در آخر در لا به لای شاخ و برگ این دنیا گم می شوم

گم می شوم و گم می کنم

در این روزها احساس تنهایی بیش از هر احساس دیگری بر دلم سنگینی می کند

احساس اینکه حتی تو هم تنهایم گذاشته ای

و من هر شب و هر روز در هر دعا و در هر قنوت فقط تو را به تنهایی خود قسم می دهم که

تو که طعم تنهایی را بیش از هر کس دیگری چشیده ای مرا تنها مگذار

از تو می خواهم که نجاتم دهی

دستم را بگیر که هر لحظه تندتر و تندتر در این سیاهچال فرو می روم و

هر لحظه با امید کم و کم تری به نجات فکر می کنم

ای تنها نجات دهنده ی من

ای تنها امید من در این ظلمات

نجاتم ده که در این ناامیدی زنده نخواهم ماند

پریشانم پریشان ترم نکن

آشفته ام آشفته ترم نکن که دیگر رمقی برایم نمانده

هر لحظه و هر دم که بیش تر در این مرداب فرو می روم

احساس دوری ام از تو بیش تر می شود

هر دم و هر دم شوق زیستننم و شوق هم صحبتی ام با تو کم تر و کم تر می شود

هر لحظه و هر لحظه به سوی مرگ و نیستی پیش تر می روم

ای تنها امید و ای تنها نجات دهنده من

به فریادم برس که جز تو فریادرسی ندارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد