حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

وصال...

جانان من

دیر زمانی است که دیگر نه تاب ماندن است و نه نای خواست رهایی

دیری است تنها به یک چیز می اندیشم،

آنچه تو می خواهی

نمی خواهم و نمی توانم جز این انتظاری داشته باشم

تنها عشقت را می طلبم که لحظه به لحظه و روز به روز بیش تر قلبم را فرا می گیرد

دنیای فراخت برایم تنگ شده که دیگر نفس کشیدن نیز برایم طاقت فرساست

برایم سخت شده که هر لحظه ضربه ای بر روحم نشیند

تلنگری دیگر کافی است تا فرو ریزم

که با فرو ریختنم کسی را یارای کمک نیست

دیری است که روح خسته و درمانده ام فقط به آرامش می اندیشد

به سکوتی در جوار دوست

به خوابی ابدی

به خوابی که وقتی چشم باز می کنم در آغوش گرمت باشم

به خوابی که بیداری اش با بوسه های شیرین تو باشد

به خوابی که بیداری اش چشم در چشم تو دوختن باشد

ریسمانی که جسمم را به دنیای مردگان وصل کرده را پاره کن  

تا در سرای جاودانگی در آغوشت بیدار شوم

که دیگر تاب جدایی نیست

باد بهار...

این روزها مانند باد بهاری سرگردانم

سرگردان به هر سو می نگرم و به هر سو می روم

و در آخر در لا به لای شاخ و برگ این دنیا گم می شوم

گم می شوم و گم می کنم

در این روزها احساس تنهایی بیش از هر احساس دیگری بر دلم سنگینی می کند

احساس اینکه حتی تو هم تنهایم گذاشته ای

و من هر شب و هر روز در هر دعا و در هر قنوت فقط تو را به تنهایی خود قسم می دهم که

تو که طعم تنهایی را بیش از هر کس دیگری چشیده ای مرا تنها مگذار

از تو می خواهم که نجاتم دهی

دستم را بگیر که هر لحظه تندتر و تندتر در این سیاهچال فرو می روم و

هر لحظه با امید کم و کم تری به نجات فکر می کنم

ای تنها نجات دهنده ی من

ای تنها امید من در این ظلمات

نجاتم ده که در این ناامیدی زنده نخواهم ماند

پریشانم پریشان ترم نکن

آشفته ام آشفته ترم نکن که دیگر رمقی برایم نمانده

هر لحظه و هر دم که بیش تر در این مرداب فرو می روم

احساس دوری ام از تو بیش تر می شود

هر دم و هر دم شوق زیستننم و شوق هم صحبتی ام با تو کم تر و کم تر می شود

هر لحظه و هر لحظه به سوی مرگ و نیستی پیش تر می روم

ای تنها امید و ای تنها نجات دهنده من

به فریادم برس که جز تو فریادرسی ندارم

حرف های کودکانه

 به نام خدایی که اینجاست درست مثل قدیما....

 حال و هوایی داشت زندگی ما قدیما 

روز و شب ما پر از صفا بود قدیما 

روزمون شده خوابیدن شبمون شده یاد قدیما  

کارمون شده غم خواری دلمون تنگه واسه قدیما 

گریه شده چارمون دلمون پر از درد واسه قدیما 

خدا میگه دوردانه من زندگی کن مثل قدیما

گریه نکن عزیزکم بازم دوست دارم مثل قدیما 

خدا میگه تو هم مثل من تنهایی به یاد قدیما 

دیدی چه سخته زندگی در بر دوست مثل قدیما  

خدا میگه چشیدی حلاوت دوست مثل قدیما 

من هم مثل تو دلم تنگه واسه عزیزکم مثل قدیما

هبوطت مبارک باد!

هبوطت مبارک باد!

چه روز پرشکوهی است که انسان خاتم ز حاتم آید و مسلک را به تاج سپارد.

چه روز پر فروغی است که خداوند عز ووجل کائنات را امر به سجده در پیشگاه ساجد بکرد.

چه روز پر زر و زیوری است که انسان به عرش کبریا تکیه زد و خود را خلیفه الله بدید.

آری زین راه چه کسانی بودند که روی سپیدی به این امر ممکن خرامیدند و چه کسانی بودند که زین را ه به فروع نشانیدند. چه بسیار کسانی بودند که بی دانسته و بی خواسته از حکمت وجود، بار بر دوش نهانیده و خود را مسافر راه باقی گذاشتند. و اما چه بسیار کسانی بودند که عطوفت و الفت را صرف و نه حرف کردند و تاج پادشاهی خداوند قادر و صاحبم را تزئین نمودند.

آری تو زین مدید کوتاه به سیاق آخرین برای من گشته ای که خود را در زمره کودکانی قرار داده ای که سالیان است که ورده زبان بی جان من شده است. شرم را رو سپید و حرمت و احترام را به عجز ولابه کشانیدی.  

آری ماجرای تولد تو کنونی این گونه است:

طفل بی زبا ن و خرامیده به خون زین راه با شیون و فریاد پا به عرصه مکبرین و متکبرین نهاده و هبوط خویش را با گریه به اغیار می نشاند. زین راه ، طفل معصوم قصه ما به دست صاحب حضور و صاحب وقوع کنکاشت رشیدی و یادگیری چوبه به خاک را می ستاند که به تمثال قیاس و سیاق ماجرا نامش انسان گشته است. بنده هیچ از خود نخواه و بازیگر اول نقش قصه ما کین راه ستم بسیار بیند و با لبخندی ملیح این مشکلات پیشرو را جواب کند. در این میان سن به مقدار  گردد و مقسم روزگارعقل و مهربانی را به کمال به او هدیه نماید.